Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

 

 ایلیای من از وقتی 2 ساله شده هر شب  بعد از شام و قبل از اینکه ما بخوابیم روی مبل انقدر وول می زنه تا خوابش ببره ... بعد بابا مهدی ایلیا رو می بره  توی تخت اتاق خودش می خوابونه... نصف شب اما یه بار بیدار میشه و بابا مهدی ایلیا رو میاره پیش خودمون می خوابونه اونوقت ایلیا خودش رو به من می چسبونه و باز می خوابه... دیشب اما پسرکم تا ساعت 12:30 که ما قصد خواب کردیم بیدار بود و با ما برای خواب اومد توی تختمون ... طبق معمول که دوست داره همیشه چیزی دستش باشه با یه موتور اسباب بازی اومد و بین من و باباش خوابید ... موتورش رو با یه عروسک دخترونه که اسمش رو دو تایی به خاطر رنگ لباسهاش صورتی گذاشتیم عوض کردم تا توی خواب اذیت نشه و بعد ... محو تماشاش شدم... چقدر دلم زیاد تنگش میشه ... چقدر دوستش دارم وقتی اینطوری عروسک به بغل بوسه ای روی گونه ام می ذاره و در جواب دوستت دارمی که بهش می گم می گه دوستت دارم و بعد : شب به خیری می گه و دست آزادش رو روی بازوی من می گذاره و چشمهای قشنگش رو به سیاهی شب می بنده و غرق خواب میشه...

چه شیرینه وقتی همه فکرم پر از تو میشه و گوشه چشمم از عشقی عمیق تر و نمناک میشه... دائم توی ذهنم پر می کشی... مدام دارم بهت فکر می کنم ... به کارهای شیرینی که ازت سر می زنه... به همه مهربونیات... به وقتی فکر می کنم که غمین و بی حال روی مبل نشستم و تو میای پیشم... عمیق و فکور نگاهی به صورت من میندازی و می گی: مامان چیزیته؟؟!! و من غرق دریای محبت خداوندی میشم که تازه مهر تو به من و مهر من به تو به اندازه قطره ای از دریای بیکران محبت  او هم نیست...

و بازبه تو فکر می کنم... تویی که هر وقت دلت برام تنگ میشه مثل یه پیشی ملوس دائم خودت رو به من می مالونی و هی با یه صدای لوس می گی: مامان مامانی... به تو که هر روز وقتی برای احوالپرسیت به خونه مامانجون زنگ می زنم زودی گوشی رو بر می داری و برام حرف می زنی و شیرین زبونی می کنی...

به تو که دیشب وقتی برق رفت؛ گوشی تلفن رو سریع برداشتی و گفتی: آقا گازی ...ببین... می گم  برق ما رو بیار تو تلویزیون... می خوایم کارتون نگاه کنیم!

به تو که دائم به خاطر تنهاییهات و همبازی نداشتنهات خودت رو با اسباب بازیهات سرگرم می کنی و هنوز هم با داشتن انواع اسباب بازیها بیش از همه به شرک و آقا خره علاقمندی!

به تو که با همه کودکیت خیلی منطقی میشه باهات حرف زد و تو به راحتی قبول کنی که فلان خوراکی را نخوری یا فلان جا را نری...

به تو که در دنیای کوچکت بابا مهدی قادر است همه کار برایت بکند ...تو را به همه جاهایی که تبلیغات تلویزیون نشان می دهد ببرد و همه خوراکیها را برایت بخرد... برای همین است که دائم با اعتماد به نفس می گویی بابا منو می بره فلان جا یا فلان چیز رو برام می خره...

به تو که با هوش سرشاری که داری همه اسامی رو با یکبار شنیدن به یاد می سپاری ... و عاشق کوچولوهای خانواده هستی... آلما؛ صبا؛ ریحانه؛ پارسا؛ حنانه؛ علی کوچولو و محیا ...

تو که می دانی دختر خانوم نیستی ... می گی من دختر نیستم ... من آقا ایلیا هستم...

تو که به شدت خوش ذوقی... تا لباسی نو می پوشیم ... یه عالمه احساسات به خرج می دی و می گی چه خوشگل شدی... یادم نمیره یک روز صبح توی خواب بغلت کردم و سوار ماشین شدم ... تو بغلم بیدار شدی و حرکتی کردی و همینطور با چشمان نیم باز چشمت به کفش تازه من خورد و گفتی : وااای چه خوشگل شدی!!

به قول بابا مهدی در آینده مرد و همسر موفقی خواهی بود...

تو که هر چیزی که به اسم جایزه بهت داده میشه یه عالمه بابتش خوشحال میشی و از خودت ذوق نشون می دی... حالا می خواد یه جایزه حسابی باشه یا یه نصفه آدامس!!

 

گاهی از خودم سوالات فلسفی می پرسم... اینکه چقدر دوستش دارم؟؟؟ و آیا هرگز قادرم موجود دیگری رو این مدلی دوست داشته باشم؟؟؟ اینکه چطور در آینده دوریش رو تاب خواهم آورد؟؟ منی که یک نصفه روز که نمی بینمش اینهمه بی تاب میشم... منی که وقتی پاهام رو بدون ایلیای قشنگم توی خونه می ذارم دلم پر از غصه میشه...

 

ایلیای خوشگل من بلاخره در تاریخ 28 خرداد 87 برای اولین بار پا به سلمونی گذاشت ... با یه عالمه اشک و گریه ... و اینکه : موهامو نکن؛ موهامو بده!!! ولی در نهایت خوشگل شد و بلاخره قیافش کمی پسرونه شد...

31 خرداد87 هم با خانواده من رفتیم یه باغ تفریحی توی کرج که بچم کلی اسب سواری و درشکه سواری کرد عصر ساعت 7 دیگه از خستگی بی هوش شد!!

4 تیر ماه 87 هم اومد عروسی دختر خاله مامانش و عین یه دسته گل بود از بس آقا بود و حرف مامانش رو گوش می کرد... فرداش هم رفتیم پاتختی که باز هم پسر خوبی بود و فقط گیر داده بود به نوه خالم (ریحانه جون که 6 ماه  از ایلیا کوچکتره) و دائم مراقب او بود... مثلا یه بار که ریحانه صندل مامانش رو پوشید داد و هوار راه انداخت که: درش بیار؛ میخوری زمین!!! راستی ایلیا عاشق کوچکترین دختر خاله منه ... آلما جون که 6 سالشه... و توی عروسی و پاتختی و کلا هر جایی که آلما باشه ازش جدا نمیشه... توی پا تختی چسبیده بو به آلما و یه دستی به لباسش کشید و گفت: چه ناز شدی!!!

جمعه 7 تیر ماه هم با خانواده بابا مهدی سفری داشتیم به یک روستای خوش آب و هوا... اونجا هم به پسرکم خوش گذشت.

20 تیر ماه اسباب کشی خاله سمانه بود و ما از دو روز قبل می رفتیم اونجا و ایلیا هم که خوش خوشانش بود پیش عمو میثم محبوبش ... یه شبش که بابا مهدیش ماموریت بود؛ ایلیا دیگه آخر شب دلتنگش شد و تلفنی باهاش حرف زد. بهش گفت:" بابا پس تو کجا رفتی؟؟ چرا نمیای؟؟" گوشی رو که گذاشت قانع شده بود... گفت بابا گفته فردا میاد...

روز اسباب کشی هم که ایلیا کلی کیف کرد توی خونه خالی... وقتی کارگرها اسباب میاوردند پسرکم توی بغل مامانیش نشسته بود و از دور بلند بلند به خاله سمانه می گفت: خاله بیا این طرف می خورتت ها!! و به باباش هم از دور گفت: بابا نترسی ها!! من نمی دونم چرا این بچه چنین تصوری از کارگر زحمت کش داشت ... نمی دونم شاید هم تصور حمل یک یخچال بزرگ بر دوش یک انسان براش سخت بوده!!!

و هفته بعد هم اسباب کشی خونه مامانی... که اونجا هم کلی از بین اسبابهای جابه جا شده غنیمت گیر آورد... علی الخصوص اسباب بازیهای بچگیهای ما...

 

و ایلیای من 2 هفته است که پوشک نمیشه ... البته خودمون تند تند می بریمش دستشویی و هنوز خودش نمی گه دستشویی دارم ... امیدوارم زودتر این پروژه تموم بشه و من نفسی از سر خیال آسوده بکشم...

 

پانوشت 1: می دونم طولانی شد... ولی سعی کردم خلاصه بنویسم ...

پانوشت 2: یه خواهش؛ دوستانی که به دلایلی دیر آپ میکنند یه خبری از خودشون بدن ... بلاخره دل ما هم واسه دوستامون شور میوفته

پانوشت3: امروز خبر ناراحت کننده ای رو از وبلاگ  بیتا جون خوندم که به شدت ناراحت شدم ... ازتون می خوام واسه  کسرا کوچولوی مامان هدیه  دعا کنید... همین ...

 


یکشنبه 87/4/30 ساعت 12:3 عصر
نویسنده :  سمیه

ایلیای 28 ماهه و عکسهای 2 سالگی

 

 

 

 
 
 

 


چهارشنبه 87/4/12 ساعت 1:1 عصر
نویسنده :  سمیه

 

سلام...

اول نوشت_ الان یعنی شما دارین عرقهایی رو که من از شدت شرم می ریزم می بینید؟؟؟ قربونتون برم ...

دوم نوشت_ فقط معذرت و بعد یکعالمه از عکسهای دلبندم...

سوم نوشت_ پیشاپیش از طولانی شدن این پست معذرت می خوام...

چهارم نوشت_ و یه چیز دیگه... خیلی مهربونید همتون... می دونم کم لطفی کردم و کم بهتون سر زدم... اما شما مثل همیشه باهام بودین و تنهام نذاشتین... آی لاو یو وری ماچ چ چ چ چ(این فونت انگلیسی کجاست!!!)

 

و بلاخره اینکه:

ایلیای من یه عالمه بزرگ شده... باورتون نمیشه اما بزارین بچه هاتون سن دو سالگی رو رد کنن اونوقت معنی حرف منو می فهمید... فوق العاده باهوشه و حافظه خوبی داره... کافیه حرفی رو فقط یکبار جلوش بزنید تا بارها مثل طوطی تکرارش کنه (حتی کلمات بد!) تا یک کار بد انجام می ده و من حالت قهر یا اخم به خودم می گیرم سریع به گریه می افته و می گه: مامان ببشید..قل می دم.. خوشبختانه رفتارها و لجبازیهاش خیلی بهتر شده و می دونه که با جیغ و داد کاری از پیش نمی بره (البته پیش من و باباش اینطوریه و همچنان پیش مادرجونش که نازش خیلی خریدار داره با جیغ و داد به نتیجه دلخواهش می رسه)

خودش دائم به خودش روحیه می ده ... مثلا وقت غذا خوردن:من گذا بخورم...بزرگ بشم... مرد بشم ... برم دانشگان... برم سرکار... یا وقت شسته شدن: مامان منو بشوره... تمیز بشم... خوشبو بشم.. وقت خونه مامانجون موندن: من بیم پیش مامانجون... پسر خوبی باشم ... تا تلویزیون تبلیغ یا صحنه زیبایی از اماکن و مراکز تفریحی نشون می ده سریع به باباش می گه: بابا منو می بری اینجا؟ و وقتی هم که باباش نیست می گه بابا منو می بره اینجا!

و یکعالمه حرف دیگه ... طبق معمول به شدت حرف می زنه و کمتر کلمه ای پیدا میشه که بلد نباشه ... همین حرف زدن زیادش باعث میشه که گاهی حس کنیم خیلی بزرگه و می فهمه. 

 

بگذریم... این مدت ایلیا جاهای زیادی رفته ... یه پارک تقریبا نزدیک خونمون هست که توش فقط پر از سرسره است و فروردین ماه یه بار بردمش...

 

21 فروردین هم تولد بابا مهدی جون بود که رفتیم سه تایی رستوران و فرداش هم به دعوت مامانی مهربون رفتیم یه رستوران دیگه که توی فضای باز بود و ایلیا کلی بازی و شیطونی کرد...

اول اردیبهشت هم بردیمش دنیای بازی که کلی کیف کرد

 

سوم هم که تولد خاله سمانه مهربون ایلیا بود که رفتیم خونشون تولد بازی

پنجم اردیبهشت هم سالگرد فوت مادربزرگ بابا مهدی بود که ایلیا برای دومین بار پاش رو به بهشت زهرا گذاشت

 

 

دهم اردیبهشت هم یه قرار دو تایی با مریم جون ( مامانی وروجک) داشتیم که خیلی خوب بود و البته من از بس دنبال ایلیا دویدم از کمر افتادم... ایلیاست دیگه؛ اول مظلوم و ساکته بعد یه دفعه شدیدا اجتماعی و شلوغ میشه که منو میکشه... اولش اصلا با کیارش جون خوب نبود اما بعد کلی باهاش دوست شد

 

 

یازدهم هم بردمش سرکار و اونجا هم کلی آتیش سوزوند.

سیزدهم من و بابا مهدی و ایلیا شبی زدیم به دربند و شامی خوردیم و از هوای فوق العاده عالی حظی بردیم...

 

چهاردهم هم جشن تولد مامانجون ایلیا (که دست گلش درد نکنه هنوز ایلیایی رو نگه میداره) بود که ایلیا کلی تولد بازی کرد.

 

شانزدهم هم رفتیم نمایشگاه کتاب و برای اولین بار ایلیا رو هم بردیم... دیگه بستنیی و اینا

 

از هجدهم تا بیستم اردیبهشت ماه هم با خانواده بابا مهدی رفتیم شمال که بسی خوش گذشت گرچه مامان سمی طفلکی همون روزها دچار بود به ویروس وحشتناک آنفلوآنزا

 

خرداد ماه هم روز دومش تولد مادر بزرگ من بود که بازم رفتیم تولد بازی ... روز پنجمش هم قرار وبلاگی داشتیم که انقدر گذشته که دیگه روم نمیشه اصلا ازش بنویسم...فقط اینکه از دیدار مجدد دوستان و همینطور دیدن دوستان و کوچولوهایی که تا اونموقع ندیده بودم خیلی خوشحال شدم... جای همه دوستانی که نبودند بسی خالی... گرچه بخاطر دائم دویدن دنبال ایلیا نمی شد لحظه ای بایستم و حتی عکسی بندازم!! کیارش جون هم یه ماشین خوشگل واسه ایلیا آورده بود که ایلیا عاشقش شده بود و دائم راه می رفت و به همه می گفت که کیارش واسم خریده...

 

تو خرداد متاسفانه ایلیا یه روز وحشتناک بدنش ریخت بیرون... اول فکر کردیم آبله مرغونه اما بعد دیدیم که نه متفاوته... دیگه اشکم دراومد... جز صورتش همه تنش ریخته بود بیرون... بچم خیلی اذیت شد. دکترش گفت کهیره و تا 10 روز پرهیز غذایی داد... یادم اومد که خودم هم گاهی اینطور میشم ولی نه به این شدت... بدبختانه ایلیای من هر چیز بدی که ما داشتیم ارث برده... از خروسک و آلرژی و کهیر... می ترسم تا همیشه اینطور بمونه که به خورد و خوراک حساس باشه!

13 خرداد هم تولد 27 ماهگی ایلیا جونم بود...

 

 تعطیلات طولانی مدت خرداد ماه رو هم در تهران سپری کردیم ... مهمونی و پارک و ... و یکعالمه استراحت مفید.

پانوشت1_ مامانی وروجک مهربان من رو به یک عدد بازی دعوت کردن که در پست بعدی حتما انجام می دم... این پست دیگه خیلی طولانی و سنگین شد!

پانوشت2_ میترا جون مامان ایلیای خوشگل و تپلی دوباره برام فیلتر شدی و من که عادت دارم تند تند پیشت بیام غصه می خورم...

پانوشت 3_ دختر خالم ساجده مامان صبا رو بعضیتون می شناسید (پوست نارنج) حالا خاله شده .... خاله یه دخمل خوشگل به نام محیا به مامان نازنینش(فاطمه جونم) تبریک می گم...

پانوشت4_ وای از نفس افتادم ... دیگه خلاصه تر از این نمی تونستم بنویسم...

پانوشت5_ ... ای ول دنبال بقیه اش هم هستین؟؟!!! ... همین دیگه... تمام رفت.

پانوشت6_ دیدی یادم رفت؟؟ عکسای آتلیه رو هم پست بعدی می ذارم...


سه شنبه 87/3/21 ساعت 11:38 صبح
نویسنده :  سمیه

سلام...

امروز هم در ادامه تنبلیهای روزهای گذشته حوصله آپیدن نداشتم  اما یک نگاه به روز شمار بالای صفحه قلقلکم داد که چند سطری بنویسم...

 ایلیای 2 سال و 2 ماه و 2 روزه من ... تو که نزدیک به 800 روز از فرود آسمونیت به زمین و به محفل قلب لبالب از عشقم می گذره...تا قبل از اون کجا بودی؟؟ من تا قبل از این 2 سال و 2 ماه و 2 روز چه می کردم... چه جوری زندگی می کردم؟ اصلا چطور نفس می کشیدم؟؟ بدون لمس دستهای مهربونت... بدون بوئیدن موهای خوشرنگت... بدون خیره شدن به عمق نگاه سیاه و لبریز از صداقتت... و چطور لبانم به خنده شکفته می شد بدون دیدن خنده های فرشته‏گونت.

 تو که چشمهات رنگ شبه ... تو که دستهات به نرمی و لطافت یه دشت پر از گله... تو که عطر گلوت مست مستم می کنه... خبرت هست که چقدر دوستت دارم؟؟؟ به اندازه تمامی آسمان بی منتها ... اگه منتهایی داشته باشه... به اندازه عمق همه دریاها... اگه بشه عمقی براش متصور شد... به اندازه هر آنچه گل که در دنیا روئیده ... اگر بشه اندازه‏اش گرفت ... و تا نهایت آنچه مادری کودکش را دوست داره ... اگه نهایتی داشته باشه...

کودک 2 سال و 2 ماه و 2 روزه من‏، درست نمی دونم کی و کجا این صفحات سیاه شده به دست من رو خواهی خوند ... صفحاتی مملو از واگویه های ذهنی و قلبی من ... نمی دونم هنوز روی این پهنه خاکی هستم یا نه... نفس می کشم یا نه ... اما می خوام بدونی ... ازحالا تا همیشه... دوستت دارم ... و از تو همین مرا تا همیشه بس که به من هویتی به ژرفای مادر بودن بخشیدی...

 پانوشت1_ تو این مدت که ننوشتم... ایلیا خیلی جاها رفته و خیلی کارها کرده... مثلا با کیارش جون رفته پارک ...همه رو تو پست بعدی می نویسم.

پانوشت 2_ قالبم دلمو زده بود... عوضش کردم ... اینو هم خیلی دوستش ندارم...


دوشنبه 87/2/16 ساعت 12:22 عصر
نویسنده :  سمیه

 سلام به دوستای خوب و مهربون من و ایلیا

از صمیم قلبم آرزو می کنم که سال خوبی رو شروع کرده باشین

 ما هم نفسی تازه کردیم از خستگی و روزمرگی وحشتناکی که در طول سال گریبانمون رو گرفته بود ... 5 روز اول رو تهران بودیم و عید دیدنی کردیم و روز ششم هم با خاله سمانه و عمو میثم و دایی محمد رفتیم تبریز... اینکه چرا رفتیم تبریز علتش این بود که من خیلی هوس سفر به سرم زده بود و شهرهای دیگه مملو از جمعیت شده بودند اما به هتلهای تبریز که زنگ زدیم جای خالی داشتند ما هم که تا حالا این شهر قشنگ رو ندیده بودیم شال و کلاه کردیم به اون سمت ... جایی که برخلاف تصورمون واقعا گرم بود
 ایلیای آشفته در باد  در ایل گلی
 
 مهیج ترین خاطره سفر تبریز مربوط میشه به بازدید از موزه آذربایجان: داشتیم واسه خودمون در سده های پیش از میلاد سیر میکردیم که ناغافل دیدیم ایلیا خان در حال دویدن با کفش بر روی یک عدد فرش بسیار نفیس ابریشم که برای خودش کلی قدمت داره می باشند !!! حالا نمی شد بگیریمش چون بدتر فرار می کرد و از این طرف فرش به اون طرفش می رفت!!! ملت هم که ایستاده بودند غش غش می خندیدند .. حیف که از شدت هیجان نه ازش عکس گرفتیم نه فیلم
پس از دو روز تبریز گردی تصمیم گرفتیم که بریم چند جای دیگه رو هم بگردیم(کلا بیخیال که باید می رفتیم سرکار!!!) بنابراین رفتیم به سمت سرعین و اردبیل
سرعین_ سفره خانه سنتی 
 
اردبیل و مقبره شیخ صفی
(آخی کی لالا کرده این تو؟)
 بعد هم رفتیم سمت آستارا و دو روز هم اونجا موندیم... از شانس خوب ما هوا فوق العاده عالی و خنک شده بود
 
  تصور می کنم ماندگارترین خاطره واسه ایلیای نازم مربوط میشه به بندر انزلی!
رفتیم اونجا قایق کرایه کردیم که هم تو دریا کلی گشت و هم از همونجا ما رو برد سمت مرداب... دریا واقعا موج داشت و ما به شدت بالا و پائین می پریدیم و البته خیلی کیف می داد ولی پسرکم از همون اول با لحن بسار مظلومی اشک می ریخت و می گفت: بییم؟ مامان بییم بیون(بریم بیرون)؟؟ دلم براش کباب شد. هر چی بهش کشتی و قایق و مرغ و دریایی نشون دادیم فایده نداشت و بچم غصه می خورد... هنوز که هنوزه میگه رفتیم دریا من گریه کردم...
بیرون که اومدیم واسه اینکه روحیه ایلیا خوب بشه و غم از یادش بره رفتیم محل بازی بادیی که همونجا کنار دریا واسه بچه ها درست کرده بودند و اونجا ایلیا واقعا کیف کرد و نزدیک به یکساعت بازی کرد...
 
 
تهران هم که برگشتیم بازهم به عید دیدنی گذروندیم و آخرین روز از این تعطیلات بلند مدت رو هم یه عروسی رفتیم.
 
برخلاف تصورم ایلیا توی ایام عید واقعا پسر خوبی بود و هم توی سفر و هم مهمانیها کمال همکاری رو با ما داشت... البته به غیر از یه مورد .. اینکه هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و ما رو هم اول با زبون خوش بعد با التماس و در آخر هم با کتک بیدار می کرد!!! می گفت: بریم خونمون!!! میگفتم: مامان اینجا خونمونه دیگه!! میگفت: نه اینجا تختمونه!!!! 
پانوشت: مامان پوریای عزیزم... مدتهاست که نمی تونم برات کامنت بزارم... ایمیلی هم که نداری... هیچ جوری نمیشه حالتون رو پرسید؟
 

دوشنبه 87/1/26 ساعت 2:56 عصر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341473 :کل بازدیدها
2 :بازدید امروز
37 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب