Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

سلام

این پست فقط برای این نوشته میشه که دو تا بازی دعوتی رو انجام بدم دیگه منو دعوا نکنید که دیر آپ کردم. بابا من که توی پست قبلی گفتم سرم شلوغه

با تشکر از دوست خوبم مامانی وروجک... بازی شانس:

به قول یکی از نزدیکترین دوستام من کلا آدم خوش شانسی هستم. البته من زیاد به شانس اعتقادی ندارم و معتقدم که خداوند همیشه راههایی رو جلوی پای آدم می گذاره و ما خودمون مختاریم که از این راهها کدوم رو انتخاب کنیم... البته قصد ندارم به این بحث فلسفی بپردازم که خب چرا از اول بعضی  آدمها زیباتر دنیا میان و بعضی خیلی زیبا نیستند. بعضی تو خانواده های پولدار و بعضی فقیر... بعضی مسلمون و بعضی دارای دینی دیگر... اما حتی اسم اینها رو هم نمی تونم شانس بزارم... اینها شاید آوانسهایی باشه که خدای مهربون به بعضی میده و در واقع توقع بیشتری هم از اونها خواهد داشت... بگذریم:

مطمئنا اولین شانسی که آوردم سالم و سلامت چشم باز کردن توی خانواده خودم بوده ... مسلمان، مقید به اصول اخلاقی، بسیار جوان، تحصیلکرده و ...

شانس آوردم که مامان فوق العاده ای داشتم... و البته دارم! با قدرت درک بسیار بالا. با اینکه کمتر از 18 سال داشته وقتی که من رو به دنیا آورده اما همیشه نوع و نحوه تربیت کردنش بین کل فامیل و دوستان زبانزد بوده (الان از خودم هم تعریف کردم؟؟!)

شانس آوردم که با فاصله 2 سال صاحب یک خواهر شدم ... خواهری که خیلی دوستش دارم... چه شبها که تا صبح بیدار می موندیم و با هم حرفها می زدیم... یه وقتایی که خوابش نمی برد می اومد و روی تختم کنار من می خوابید. با هم مشاعره می کردیم...  حالا امروز 3 روزه که خواهرم عروس شده... هم براش خوشحالم هم دلم تنگه گذشته هاست... خوشبخت باشی نازنینم.

و البته برادر کوچولوی خودم که عین گل میمونه انقدر پاکه. همیشه هر کار داشته باشم می تونم روش حساب کنم.

شانس آوردم که خانواده ام اعتقاد داشتند که بچه ها باید مدرسه های خوب بروند و من مدرسه های خوبی رفتم.

شانس آوردم که دانشگاه سراسری توی تهران در رشته تجربی قبول نشدم و در رشته انسانی شرکت کردم و رشته ای خوب در دانشگاهی خوب قبول شدم که به محل زندگیمون هم خیلی نزدیک بود و دوستان خوبی هم پیدا کردم.

شانس آوردم که توی خانواده شلوغ و پر جمعیت مادری یکعالمه دختر خاله های همسن و سال بودیم و دوران کودکی و نوجوانی خوبی رو با هم گذروندیم.

شانس آوردم که در سن 19 سالگی نامزد کردم... از ازدواج بیزار بودم به معنای واقعی! اما حالا خیلی خوشحالم که زود ازدواج کردم.

شانس آوردم که با اینکه کم سن بودم و هیچ سخت گیری موقع انتخاب همسر نکردم همسر فوق العاده ای نصیبم شد. همسری که برام بهترین دوسته... و شونه هاش امنترین تکیه گاه من..

و از بزرگترین شانسهای زندگیم حس سیال و جاری عشق دوطرفه ایه میان من و همسرم.

یک سال اول زندگیمون رو خونه یکی از اقوام می نشستیم که به خاطر مسائلی مجبور شدیم بلند بشیم. اونموقع خیلی غصه خوردم اما ظرف یکی دو ماه بعد فهمیدیم که چه اثر خوبی روی زندگی و پیشرفت مالیمون داشت.

شانس آوردم که همون اول توی کنکور ادواری قبول شدم. و به واسطه همون هم توی محل کارم که فقط یک نفر رو می خواستند پذیرفته شدم.

شانس آوردم که به اصرار یکسری از اطرافیان گوش نکردیم و زود بچه دار نشدیم تا هم بیشتر برای هم وقت داشته باشیم و هم اینکه اول کار پیدا کردم و بعد باردار شدم.

و ... شانس آوردم و لطف بیکران الهی شامل حالم شد و خداوند مهربان پسرم ... عشقم و همه وجودم رو به من داد ... اونهم سالم و زیبا ... این یکی رو دیگه اصلا نمی دونم چه جوری شکر کنم!

شانس آوردم که خداوند مهربونم در سنین جوانی یکبار در 23 سالگی و یکبار در 25 سالگی سفر حج رو قسمتم کرد... هنوز هم باورش برام سخته...

شانس آوردم که مادرشوهرم نزدیک یکسال پسرم رو نگه داشت تا من دغدغه مهد کودک نداشته باشم.

شانس آوردم به تازگی موفق به خرید خونه شدیم و ...

و حتما شانسهای خیلی زیاد دیگه که فعلا ذهنم یاری نمی کنه!! 

و اما بازی تاثیر گذارها:

والا یادم نمیاد کسی خیلی تاثیری روم گذاشته باشه!!!

بیشتر افرادی که آزارم دادند روم این تاثیر رو داشتند که مثل اونها نباشم!!!

مامانم هم اثر خوبی روم داشت از جهت اینکه با فکر و سیاست زندگی کنم و همینطور توی تربیت بچه.

ایلیا  و کلا مادرشدن هم تاثیر زیادی روم داشت. گذشت بیشتر، صبر زیاد و از خودگذشتگی فراوان از اثرات مامان شدنه.

همینجا روز مادر رو به همه مامانهای خوبی که لطف می کنند و این وبلاگ رو می خونند تبریک می گم.

دیدن وبلاگهای نی نی ها و مامانهاشون (خصوصا سمیه مامان ایلیا)  این اثر رو روم داشت که واسه ایلیام وبلاگ درست کنم

من هم دوستان خوبم سمیه مامان ایلیا(حس قشنگ مادری)، ساجده مامان صبا(پوست نارنج)، مامان نازنین فاطمه(نی نی مامان) ، مامان ایلیا(ایلیا 85)، یاسی جون(دنی دردونه) رو اگه قبلا دعوت نشدند به هردوی این بازیها دعوت می کنم.

پانوشت1: خیلی طولانی شد از همه کسانی که به خاطر ایلیا به اینجا سر می زنند عذر می خوام. تو پست بعدی حتما از ایلیا براتون میگم

پانوشت2: کسی از مامان کوچولو(شیما جون) خبر نداره؟؟ دلم برای خودش و نی نیش شور می زنه!


شنبه 86/4/16 ساعت 11:48 صبح
نویسنده :  سمیه

 

سلام به همه دوستای خوب خودم و ایلیا

طفلی پسرم بعد از سرماخوردگی که توی دو پست قبلی در موردش نوشتم 25 اردیبهشت هم عفونت روده پیرا کرده بود و تا یک هفته حالش زیاد خوب نبود. تنها حسن این بیماری این بود که ایلیا به خاطر داروی به شدت خواب آور و گیج کننده ای که می خورد برای اولین بار خودش به تنهایی خوابید(26 اردیبهشت) ما دیگه اینجوری        شده بودیم. از بس که همیشه وحشتناک سخت می خوابه و گاهی گریه آدم رو در میاره (همش تقصیر بابا مهدی که از اول عادتش داد رو پا بخوابه)

ایلیا دیگه دندونهای کرسیش هم دراومده و دندونهای نیشش هم مدتهاست که پیله کرده.

دیگه براتون بگم که پسر گلم صدای کلاغ درمیاره: غار غار

عمو زنجیر باف و دودوکیش کیش بازی می کنه. عروسک بازی هم دوست داره کلی بوسشون می کنه و شیر هم بهشون میده!

من همش بهش میگم: تو مثل ماه میمونی، ماه ماه ماه  که تازگیها ایلیا تا من میگم پشت سرم میگه: ماه ماه ماه . اونوقت دلم می خواد درسته قورتش بدم انقدر که جیگر میشه.

آقای ایلیا خانوم !!! تازگیها ریمل هم میزنند!! ریمل در بسته را همچین به جفت چشمهاش فشار می ده که آدم فکر می کنه چه عملیات مهمی هم داره انجام میده!

راستی آقا اولین فحش رو هم یاد گرفت! پشت سر من که داشتم بهش می گفتم تو چقدر لوس شدی مامانی! گفت: اوس!! 

نمی دونید چقدر دوسش دارم (البته حتما می دونید) براش میمیرم. صبحها که خوش اخلاق از خواب بلند میشه و هنوز چشمهاش باز باز نشده اول سرش رو به نشونه سلام تکون می ده بعد میخنده و بارها بوسم می کنه و بعد با انگشت کوچولوش به قاب عکس عروسی ما بالای سرمون اشاره می کنه و میگه: ماما بابا و بعد با کف دست مهربونش برای عکسهامون بوس می فرسته... نمی دونید چقدر دلم می گیره وقتی مجبور میشم این فرشته کوچولو و شیرین رو بزارم و برم اداره.

اما بعد از ظهرها ... اوایل که ایلیا رو می گذاشتم خونه مادرشوهرم تا می رسیدم اونجا با اشتیاق بدو بدو می اومد بغلم و صورتش رو به صورتم میمالید و سرش را مدتی روی شونه هام می گذاشت. دیگه کم میموند تا اشک من دربیاد!

چند وقت بعد فقط توی بغلم می اومد و از لحظه اول غر میزد و فقط هم دلش می خواست که شیر بخوره. حس می کردم که بچم داره اذیت میشه!

اما تازگیها حالگیری شدید!! در که به روی من باز میشه اصلا به سمت من نمیاد، نیم نگاهی بی تفاوت به سمت من میندازه و بعد راهش رو کج می کنه و میره که به کارش برسه!! تمایلی هم به اینکه بیاد بغلم نشون نمی ده. البته اگر از جلوی چشمش دور بشم می افته گریه (هنوز جای امیدواری هست!) حالا نمی دونم باهام قهر می کنه و خودش رو می گیره و یا اینکه دیگه دوستم نداره!

 

فکر کنم چند وقت دیگه که بگذره در رو هم به روی من ببنده! خلاصه حالم گرفته است دیگه یه خورده دلداریم بدین!! 

 

و اما ... آرزو بازی

مامان کوچولوی عزیزم و همینطور یاسی جون مامان دنی من رو به بازی آرزوها دعوت کردند که ضمن تشکر از دعوتشون آرزوهامو می گم. البته بگم ها اولش فکر می کردم که آرزوی چندانی ندارم اما بعد که خواستم بنویسم دیدم که چقدر هم سرشار از آرزو هستم!!! بنابراین آرزوهام رو به دو قسمت تقسیم می کنم و براتون می گم:

آرزوهای معنوی:

1. سلامتی و سعادت و موفقیت ایلیای عزیزم توی دونه دونه مراحل زندگی.

2. سلامتی تک تک اعضای خانوادم و اینکه حتما از همشون زودتر این دیار فانی رو ترک بکنم

3. با همسرم، مهدی عزیزم، همیشه و همیشه اینهمه عاشق و خوشبخت در کنار هم زندگی کنیم.

 

4. اینکه بتونم مادر خوبی باشم و هرگز اون روزی نیاد که من تاسف گذر ایام رو بخورم که نتونستم فرزند خوب و صالحی تربیت کنم و یا پسرم از من ناراضی باشه.

5. همه سعیم رو همیشه می کنم که هرگز دل کسی رو نشکنم. امیدوارم که تا همیشه بتونم این خصلت رو حفظ کنم.

آرزوهای زمینی:

1. هرگز توی زندگی دستمون جلوی کسی دراز نباشه.

2. در حال حاضر که داریم دنبال یه خونه واسه خرید می گردیم یه جا رو پیدا کنیم که از لحاظ موقعیت مکانی و قیمتی و شیکی و ...! مناسب باشه.

3. فرصتی پیدا کنم برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس.

4. از لحاظ کاری هم بتونم توی محل کارم موفق و مثمر ثمر باشم.

5. دلم یه اتاق بزرگ می خواد با یک کتابخانه خیلی بزرگ با یکعالمه کتاب! که هی بخونم هی بخونم بازم تموم نشه!

حالا منم از دوستای خوبم مامانی وروجک،  و   شهرزاد مامان شرمینه،      شهلا مامان محمدجواد، ثمانه مامان مهدیار و هدیه مامان کسرا (البته اگر قبلا دعوت نشدند) دعوت می کنم که آرزو بازی بفرمایند!

پانوشت1: از همینجا تولد هیراد جونم که چند روز پیش بود و تولد مهدیار گلم که امروزه رو تبریک میگم با یکعالمه بوسه رو گونه های معصومشون.

 

پانوشت2: حداقل نفری 2 تا کامنت باید برام بزارین. یکی بخاطر ایلیا یکی بخاطر آرزوها (کامنت زورکی)

پانوشت3: همین دیگه باور کنید تموم شد!!!

 

 


شنبه 86/3/12 ساعت 12:25 عصر
نویسنده :  سمیه

 

سلام به پسر گلم، به ستاره طلایی همه زندگیم، به فرشته مهربان و پاکی که درون قلبش جز مهربانی و شفافیت آسمانی چیزی دیده نمی شود.

با توام قشنگترین مایملک هستی من، با تو که همه روزهای زندگیم را گلباران کردی و همه شبهای آن را ستاره باران... با تو رنگین کمان لحظه لحظه زندگیم...

دوست داشتن تو چنان با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته شده است که قلب کوچکم را یارای نگهداری همه عشق آسمانی به تو نیست.

چقدر محتاجم به صورت معصومت، به پاکی چشمانت و به همه مهر و محبت دستان کوچکت.

چقدر آرزو می کنم آغوش فرشته گونه ات را با همه بوی بدن معطرت، عطر مویت...

تو را دوست می دارم چنان ماهی عاشق آب، چنان نهال محتاج به باران...

حس من به تو حس لطیف گل است به گلبرگهایش، حس مبهم دریاست به ابر و بارانش، حس شیرین پرستوست به پرواز و حس غریب یک مادر...

می نویسم برای تو که هنوز آنقدر کودکی که مرا به مادر بودنم، به شیر دادنم و به درآغوش کشیدنم می شناسی... می نویسم برای آینده تو که انقدر بزرگ خواهی شد که آغوشمان از هم فاصله بگیرد و لبان خجلت زده مان از مهر به هم نسراید.... می نویسم برای روزی که همه وجودم پیشانی مردانه ات را طلب خواهد کرد برای بوسه ای هرچند کوچک ...

می نویسم برای روزی که همه وجودم چشم خواهد شد در اشتیاق لحظه به لحظه دیدنت، لحظه به لحظه با تو بودن، لحظه به لحظه در کنار تو نفس کشیدن ... می نویسم و می نویسم ...

و تو هرگاه این نوشته ها را خواندی، بدان که مادرت عاشقانه دوستت دارد ... دوست داشتنی چنان آسمانی که تراوش سیاه قلم بر دل سفید کاغذ هرگز نخواهد توانست این همه محبت فرا زمینی را نقش بزند ...

من چه در این دیار خاکی باشم و چه نباشم، لحظه به لحظه در کنار تو خواهم ماند ... با تو خواهم خندید ... با تو خواهم گریست... و تو را که ثمره تمامی زندگیم هستی لحظه ای ترک نخواهم گفت.

تو را دوست می دارم و خدایت را می ستایم که چون تویی را بر دامان من نهاد تا لذت عمیق مادر شدن را تجربه کنم، تا هر آنچه خستگی است به یک لبخند تو از تن بیرون کنم.

مامان سمیه

12:30 ظهر شنبه 22 اردیبهشت 1386 


چهارشنبه 86/3/2 ساعت 10:44 صبح
نویسنده :  سمیه

Get Your Own!

شنبه 8 اردیبهشت موهای ایلیا رو برای بار n ام کوتاه کردیم. دوست نداشتم. جنگلیشو بیشتر دوست دارم.


ضمنا برای بار اول ایلیا و مامان بدون بابا دوتایی رانندگی کردند!!!! بچم جیک نزد


یکشنبه 9 اردیبهشت برای اولین بار ایلیام رو بردم اداره. واسه خودش جولون میداد. بدون ذره ای رودروایستی از خلق خدا!!!


پنجشنبه 13 اردیبهشت شب با هم رفتیم پارک نیاوران. کلی با سه چرخه اش حال کرد. متاسفانه سرما هم خورد.


شنبه 15 اردیبهشت دیگه صدای گاو هم بلد شده میگه: گا ماماماما


دوشنبه 17 اردیبهشت حضرت آقا به سرعت از مبل میره بالا. قبلا فقط میتونست بیاد پایین.میره اون بالا با انواع خراب کاریها


خودش رو هم خیلی خوشگل صدا میکنه درست مثل مهدی گفتنش با لحن من میگه: ایلیا


جمعه 21 اردیبهشت با بالا بردن انگشت کوچولوش اجازه میگیره!

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

به پیوست: یه تشکر ویژه از مامانی وروجک جونم که خیلی بابت عکسها بهش زحمت دادم. دست گلش درد نکنه.


دوشنبه 86/2/24 ساعت 12:52 عصر
نویسنده :  سمیه

سلام

من ایلیا هستم. از اونجایی که مامان خانومی من یه مقدار تنبل تشریف دارند  (البته خودش میگه سرم شلوغه) خودم اومدم تا یه چند تایی از عکسهامو براتون بذارم. ببینین که چه آقایی شدم واسه ی خودم. البته بگم ها! من اصلا خوشم نمیاد که اینا را به راه هی ازم عکس و فیلم می گیرن. دیگه توی خونه نمی تونم نفس بکشم، تا یه تکون به خودم می دم از اقصی نقاط منزل، همه ی شبکه های خبری جمع می شن و منو می برن روی آنتن. منم که کم نمیارم هی ژست می گیرم و هر کار که می گن انجام می دم، بالاخره این عکسا یه روزی یه جایی به دردم می خوره دیگه.
مثلا نگاه کنید اینجا رو، من دارم سریال محبوبمو تماشا می کنم دست از سرم بر نمی دارن ولی خدایی دست شرکت گاز درد نکنه چه فیلمای قشنگی درست می کنه،
مگه نه حسن؟!



خلاصه داشتم می گفتم که اینا هی راه می رن و هی می گن؛ ایلیا چشمک بزن، ایلیا سرسری کن، ایلیا نانای کن،‏ ایلیا موهاتو شونه کن، ایلیا کفشاتو پات کن، ایلیا دهنتو پاک کن، ایلیا حسین حسین کن، ایلیا بگو الهی شکر، ایلیا دستتو بزن به کمرت، ایلیا....، خلاصه بیچاره می کنن منو. منم اصلا از رو نمی رم هرکار که می گن انجام می دم که یه وقت نگن کم آوردم. تازه دیگه همه رو به اسم می شناسم. نم نم (عمه شبنم)، اَمّا (عمه نگار)، دهداد (عمو مهرداد)، دَهدی (بابا مهدی)، مامان (مامان سمیه)، مامایی (مامانی)، دادایی (دایی) و بقیه ی خانواده رو هم که می شناسم، تا می گن؛ فلانی کو؟ منم برمی گردم و به سمت اون شخص می خندم اگرم نباشه که خب می گم: نیست! دست همه شون رو هم خوندم هی برمی دارم یه چیزی رو قایم می کنن و می گن نیست منم تازگیا وسایلو می ذارم پشت سرم، دستامو باز می کنم و می گم: نیست!



من مامانمو خیلی دوست دارم، هر روز صبح ساعت 6 قبل از اون از خواب بیدار می شم و یعالمه بوسش می کنم تا بیدار بشه و قربون صدقه ام بره. بعد با بابا سه تایی می ریم سوار ماشین که بریم دَدَری. اما نمی دونم چرا هر روز می ریم پیش مامانجون. یعنی اسم اونجا دَدَریه؟؟



مامانمم تازگیا شاکی شده که چرا من انقد لوسم؟ آخه تا بر خلاف میلم عمل بکنن عقب عقب می رم و اخم می کنم و غر می زنم. بعضی وقتا محلم نمی ده که مثلا لوس نشم اما من حسابی لوس میشم ببینم چی کار می خواد بکنه. (آخه گنده ترا می گن: ناز کش داری، ناز کن نداری پاتو دراز کن، واسه منم که ماشالله فراوونیه نازکشه) بعضی وقتام که میگه: نه نه این کارو نکن منم تندی پشت سرش می گم: نه نه نه! خلاصه اسمم شده: ایلیا طوطی! چون حرفی نیست که جلوم زده بشه من تکرار نکنم. خب ما اینیم دیگه! البته من خیلی آقا هستما! هرکار بدی که بکنم فورا میفهمم و زود میزنم روی لپمو میگم آخ آخ آخ.

تازه کلی هم واسه خودم مستقل شدم تنها تنها از پله های خونه مامانی میرم بالا.



یه چیزیم به این مامانم بگین لباس برا من کم بر می داره مجبور می شم به لباسای خاله پاتک بزنم!!



راستی شما تاحالا پف فیل خوردین؟ من که عاشقشم، در عرض یک ثانیه همشو می خورم. وای کاکائو که دیگه نگو! خیلی دوست دارم ولی جدیدا یه چیزی خوردم که خیلی دوسش داشتم، بهش می گن: هندونه، اگه تاحالا نخوردین حتما امتحان کنین.

 

یه چیز قلقلی چوب دارم تازگیا کشف کردم که بهش می گن: آب نبات، اونم خیلی خوشمزه س. (البته یه لیس من صدتا لیس مامان)



بهتون که گفتم: توی خوابم دوربینای خبری دست از سر من بر نمی دارن!



خب دیگه من می رم تا مامانم نیومده مچ منو بگیره (من که بلد نبودم تایپ کنم همش تقصیر خاله سمانه س) آخه بابا مهدی می گه اشعه ی کامپیوتر برام ضرر داره نباید زیاد پشتش بشینم!


شنبه 86/2/8 ساعت 7:51 عصر
<   <<   11   12   13      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341478 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
37 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب