Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه
 
 سلام به شما دوستای گلم ...
 
دوستانی که نمی دونم چطور باید خدا رو از بابت داشتنتون شکر کنم ... باور نمی کنید اگر بگم که نوشتن پست قبلی همانا و خالی شدن قلبم از غصه همانا ... باورم نمیشد درد دل کردن با شما اینهمه آرومم کنه.  توی شرایطی که خیلیها  بخاطر احساسم مسخره‏ام می کردند شما خودم و احساسم رو تایید کردید و راهکارهای خوبی هم به من ارائه دادید ...
 
اما جالبتر اینکه ... درست در لحظاتی که داشتم با خودم کنار می آمدم... ایلیا دوباره شیر خورد!!! علتش هم اتفاقی بود که خب نمیشه اینجا بازش کرد!!! همیشه موقع شیر دادن به پسر نازنینم خیلی بهش محبت می کنم و باهاش بازی می کنم اما اینبار بیشترین لذت رو از شیر دادنش بردم و با همه وجودم تمامی هوای لطیف اطرافمون رو استنشاق کردم... شاید و فقط شاید که آخرین بار باشه. .. ایلیا از اون به بعد کاملا با احتیاط و مزه مزه کردن شیر می خوره. مطمئنم که دیگه هر موقع بخوام به راحتی می تونم از شیر بگیرمش... بنابراین فعلا می ذارم بخوره.. هرچند بابت همین مسئله هم خیلیها گفتند که اشتباه کردی که دوباره بهش شیر دادی !!!
 
ایلیای من خیلی کارهای جدید می کنه... خیلی صحبت می کنه ... امروز منتها دیگه فرصت ندارم بنویسم ... باشه برای پست بعدی... راستی عکسهای آتلیه اش هم آمادست که توی پست بعدی می گذارمشون ...
 
بازم از همتون ممنونم ...
 

 

چهارشنبه 86/7/25 ساعت 2:45 عصر
نویسنده :  سمیه

 

سلام ... سلام به دوستای خوب و مهربونم

نمی دونم ... شاید واقعا منصفانه نباشه بعد از اینهمه سر نزدن، بی کامپیوتری و بعد هم بی اینترنتی و بی خبری بیام اینجا و از کوه غم توی دلم بنویسم... اما من می نویسم شاید قلبم کمی و فقط کمی سبک بشه...

روز پنجشنبه(شب عید فطر) ایلیای من مثل خیلی از روزهای دیگه دائم بهم آویزون بود و شیر می خورد ... به قول خودش بووِه... من هم روزه بودم هم به شدت سرماخورده بودم ... دیگه بعد از افطار پاهام هم به شدت ضعف افتاده بود و ایلیا هم ولم نمی کرد.

تصمیم گرفتم چیزی به بووه بزنم که فعلآ بیخیال بشه. هفته گذشته هم یکبار از رژ لب استفاده کرده بودم و ایلیا برای ساعتی بیخیال بووِه شده بود. اینبار آبلیمو زدم. می خواستم فقط یکساعت نخوره ... اما ایلیای من دیگه نخورد...

شکه شدم... ایلیای من ایلیایی که اینهمه وابسته به بووه بود ... ایلیایی که چپ می رفت راست می اومد بووه می خواست... ایلیایی که من حتی اگر یک لحظه مینشستم یا دقیقه ای دراز می کشیدم تندی می اومد و بهم می چسبید و بووه می خواست... ایلیایی که یاد گرفته بود بالش کوچولوش رو برداره و بگه   مامان  باشو   باشتت بووه  (یعنی مامان پاشو بخوابیم روی بالش بووه بده) ... حالا دیگه بووه نمی خواد.

معنای اینهمه پرهیزش رو نمی فهمم... تا شب دائم بهم می چسبید ... با بووه بازی میکرد، صورتش رو بهش می مالید، دهانش رو بارها و بارها بهش نزدیک می کرد ولی بعد رویش را با کلافگی بر می گردوند... دلم کباب شد...

تا آخر شب بارها زار زار گریه کردم... خصوصآ آخر شب که نمی خوابید و به طرز وحشتناکی کلافه و مستأصل شده بود... می فهمیدم که همه وجودش شیر من رو طلب می کنه اما نمی خواد بخوره... باورم نمیشد که بچه به این کوچیکی چطور میتونه اینهمه جلوی خودش رو بگیره...

شب عید با چشم گریون خوابیدم، با دلی سرشار از اندوه ... خدا به دل بیچارم رحم کرد و ایلیا نصفه شب شیر خورد. دلم می خواست صبح فراموش کنه و باز ازم آویزون بشه اما نشد... باز هم سراغم می اومد و خودش رو بهم می چسبوند اما دست آخر می گفت اخ اخ و بی خیال می شد.

عجیب بود که فکر می کردم همه وابستگیش به من بخاطر وابستگیش به شیرم باشه اما اینطور نبود چون حالا بیشتر بهم می چسبید.

 مامانم می گه این خلأ عاطفی هر وقت که ایلیا رو از شیر می گرفتم برام پیش می آمد ... می گفت الان خیلی بهتره که خودش نمی خواد بخوره، اگر مثل بچه های دیگه خودش نمی خواست و تو بهش نمی دادی هر دو بیشتر اذیت می شدین...

می دونم ... اما من آمادگیش رو نداشتم ... دلم می خواست 2 سال کامل بهش شیر می دادم... دلم می خواست وقتی از شیر می گیرمش به خاطر خودش باشه نه به خاطر خودخواهی خودم... دلم می خواست کم کم این اتفاق می افتاد نه اینطور ناگهانی...

دیشب موقع خواب در میان گریه و اندوه ناتمامم به این اندیشه می کردم که کاش زمان فقط 48 ساعت به عقب برمی گشت ... اونوقت هرگز از اون آبلیموی لعنتی استفاده نمی کردم... هرگز ایلیای قشنگم رو از خودم و از بووِه محبوبش نمی راندم... یا لااقل آخرین نگاه مهربانی رو که همیشه در حال شیر خوردن بهم می انداخت با همه وجودم حفظ می کردم... یکبار دیگه در حالی که شیرم رو می خورد باهاش بازی می کردم و به خنده افتادنش رو با دهان پرش تماشا می کردم... یکبار دیگه بالش رو روی زمین می انداختم و با همه حواس از ذوق زدگی شیرین و خنده شادش استقبال می کردم...

نمی دونم کی این غم از دلم درمیاد... هرگز توی زندگیم اتفاقی نیفتاده که حکمت خداوند باعثش نبوده باشه... این هم حتما حکمتی توش هست... اما من دارم از غصه دق می کنم... درسته که ایلیای من 19 ماه تمام شب و روز شیر من رو خورده اما اینکه اینطور ناگهانی و اونهم به خاطر خودخواهی خودم از شیر گرفتمش داره دیوونه ام می کنه... دیشب موقع خواب با التماس از خدا می خواستم که ایلیا لااقل نصفه شب شیر بخوره .. خورد .. اما فکر نمی کنم که اینهم ادامه داشته باشه...

کاش امروز وقتی از سرکار می رفتم پیشش مثل همیشه دوان دوان به سمتم می اومد... بغلش می کردم... بعد مقنعه ام رو بالا می زد و بی صبرانه و پشت سر هم می گفت بووه بووه... و بعد که می دید می خوام بهش شیر بدم خنده شادی سر میداد... اما می دونم که اینطور نخواهد شد... امروز هم مثل دو روز گذشته، لحظات دردم رو افزون خواهند کرد...

برام بگید... خواهش می کنم که حتی اگر دارید از اینجا رد هم میشید حستون رو برام بگین ... بهم بخندید... دستم بیندازید... مسخره ام کنید به خاطر این حس عجیبی که تا به حال موقع از شیر گرفتن هیچ بچه ای از هیچ مادری ندیدم... اما برام بنویسید... نوشته های شما دردم رو التیام می بخشه... مطمئنم...

 

   


یکشنبه 86/7/22 ساعت 12:52 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
339135 :کل بازدیدها
22 :بازدید امروز
25 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب