Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

به نام کردگار پاک

سلام و . . . بهار مبارک

سال 85 هم به سرعت برق و باد گذشت و رفت و جای خودش را به سال 86 سپرد.

ایلیای من هم کلی بزرگ شده و خیلی هم شیطون و پرتحرک. یکی نیست بگه آخه مامانت شیطون بود یا بابات شیطون بود که تو اینهمه از دیوار صاف میری بالا...

برخلاف تصورم لحظه تحویل سال هم بیدار بود و هم بسیار سرحال. توی بغل من روی مبل کنار بابا مهدی نشسته بود و داشت با لباس من بازی می‏کرد. شانس آوردم که بدوبدو نمی‏کرد.

روز اول عید هم که رفتیم خونه مادربزرگ من که اونجا کلی با ریحانه دختر پسرخالم که 4 ماهی از ایلیا کوچکتره صفا کرد. بعد هم رفتیم خونه مامانم اینا که اونجا اولین هنرنمایی سال 86 را رو کرد را گفتن دهدی به معنای مهدی!! «پسرکم کسی را با هویت نسبی نمیشناسه همه را با اسم صدا می‏کنه. مثلا: دهداد(عمو مهرداد) نم‏نم(عمه شبنم)»

فرداش هم رفتیم به سمت شمال پیش باباجون اینا. دوسه روزی با خانواده مهدی بودیم که اونا زودتر برگشتند و ما هم برای خودمون رفتیم شمال گردی. ایلیا هم کلی با دریا و دشت و دمن حال کرد. دو روز بعد هم برگشتیم تهران. و تازه شروع عیددیدنیها!

و اما ایلیا ... خونه اول چون کوتاه موندیم آقا بود. خونه یکی از خاله هام زد یکی از ظروف هفت سین را شکست. خونه خاله دیگم هم که باز ریحانه خوشگل اونجا بود کلی همدیگه را ماچ و بوسه کردند. خنده‏دار بود مثل سرویسهای خبری همه جمع شده بودند و با موبایل ازشون عکس می‏گرفتند!! پسرخالم که دیگه کلی غیرتی شده بود اما می‏گفت که چون خودش هم ایلیا رو دوست داره زیرسیبیلی رد میکنه!! 

شبش هم ساجده مامان صبا اومد خونمون که در واقع صبا خوشگلم اولین نفری بود که در سال 86 قدم به خونه ما گذاشت. طفل معصوم کلی هم از طرف ایلیا نواخته شد! فقط هم با مظلومیت بسیار نگاه میکرد و لابد ته دلش فکر میکرد که این دیگه چه مدل بازی کردنه؟!

سیزده به در هم 5 عدد زوج جوان به علاوه برادر عذب بنده که شده بود زوج ایلیا (چون خاله ساجده بی‏معرفت صبا رو نیاورده بود زوج پسرم بشه) رفتیم پارک ارم. ارم که چه عرض کنم «هرات» چون پر از همنوع افغانی بود! شانس هم آوردیم که تا وسایل را جمع کردیم و راه افتادیم  باران سیل‏آسایی باریدن گرفت. عصر هم همان جماعت البته بدون ایلیا رفتیم یک فیلمفارسی مزخرف را تماشا کردیم(مهمان)

خلاصه که عید هم تمام شد و هنوز کلی از عیددیدنیهامون باقی مونده.

بگذریم ... ایلیا گوشی را به سمت گوشش می‏بره و با لحن قشنگ و کشداری میگه «الو»  به بیشتر حیوانها هم که میگه باپو (هاپو)یا گا(گاو). بیشتر از همه هم روی من حساسه و تا برخلاف میلش عمل کنم عقب عقب میره و و با زبون من درآوردی خودش غر میزنه و قهر میکنه. بعضی وقتا هم که دیگه خیلی محبتش گل می‏کنه هی دست و پام رو بوس میکنه.

بینی دهان دست پا و مو را به خوبی میشناسه. داییش هم یادش داده که با گفتن بزن قدش بزنه کف دستمون. یه عروسی هم رفتیم که کلی رقاصی کرد اونجا.

امروز هم بابا مهدی حضرت آقا رو برده سرکار حالا بعدا معلوم میشه چه آتیشایی سوزونده.

آها عکسها داغ داغ رسید

ای بابا اینم یه دختر خانوم دیگه به اسم درسا خانوم

اما یه تبریک ویژه واسه بیتا خانومی و تولد ایلیای گلش. یه ایلیای تپل و خوشگل دیگه هم پا گذاشت به این دنیا.   مبارک باشه ایلیا ناناز

و یه تبریک ویژه دیگه به مهدی عزیزم که امروز تولدشه ایشالا تا همیشه سایه مهربونت بالای سر من و ایلای خوشگلم باشه

ببخشید طولانی شد. تا بعد ...                                                                                      


سه شنبه 86/1/21 ساعت 12:21 عصر
نویسنده :  سمیه

 

به نام خالق بهاران

سلام

بهار سبز هم از راه می رسه و زمستان محبوب من کوله بارش را جمع کرده تا با سفرش به بهار خوش‏آمد بگه.

قلبم بهم میگه سالی که پیش رو داریم یکسال خوبه پر از عروسی و تولد.

با همه وجودم آرزو میکنم که سال 86 سال خوبی برای همه دوستام باشه. دوستای خوبی که توی این مدت کوتاه پیدا کردم.

این هدیه ناقابل رو هم از من بپذیرید:

     درآخرین پست سال 85 دلم میخواد یکذره از پسرکم بنویسم:

ایلیای من دیگه برای خودش مردی شده. دائم در حال دویدنه. از این طرف به اون طرف. یک لحظه هم آروم نمیشینه. دیشب بچم سرش به شدت با میز تلویزیون برخورد کرد وکلی ورم کرد. خیلی ترسیدم. یه عالمه گریه کردم. مامانم میگه باید خودم رو عادت بدم چون پسربچه است شیطون هم که هست از این اتفاقا زیاد می افته. ولی من نمیتونم. تا آخر شب هم حال درستی نداشتم. یاد چند ماه پیش افتادم که ایلیای من با روروئکش رفت سمت میز و ناغافل رومیزی را کشید و ظرف داغ خورش افتاد. چقدر اون روز خدا بهمون رحم کرد که روی سرش نریخت. من ولی مردم و زنده شدم. خیلی هم گریه کردم. بیچاره مهدی!

متاسفانه در مورد ایلیا تحملم خیلی کمه و طاقت ندارم یه مو از سرش کم بشه.

بگذریم.

پسرک نازم چشمک میزنه اونهم خیلی طولانی و عمیق!!

موهاشو شونه میکنه

جوراب از پاش در میاره

تلویزیون خاموش میکنه

ایستاده از پله بالا میره

دهان و بینی‏اش را با دستمال پاک میکنه

موقع خمیازه دستش رو جلوی دهانش میگیره(به این میگن شعور ذاتی)

با بردن دستهاش به سمت آسمون الهی شکر میگه.

بدون کمک گرفتن از جایی از زمین بلند میشه .

با گفتن حسین سینه میزنه.

بوساش هم درست شده. از نزدیک از دور و بوس فرستادن

به دایره لغاتش هم که اضافه شده:

قاقا(آقا)         باه باه (هاپ هاپ)      هاهاها(ادای عطسه)

به شدت هم پر حرفه و با زبون من در آوردی خودش (ریقه ریقه)کلی حرف میزنه.

حرف و کاری هم نیست که ما انجام بدیم و ایلیا پشت سرمون تکرار نکنه!

ضمنا موهاش رو هم برای چندمین بار کوتاه کردیم که خدا رو شکر خوب از آب دراومد.

خلاصه که خیلی خواستنی و ماه شده. و من کمافی السابق عاشقشم نه عاشقترشم!

ایلیا جون من تازه یکساله شده اما به خاطر زمان تولدش دومین عیدیه که تجربه میکنه.

اینهم از هدیه ایلیا به همه دوستای خوبش.

 

دلم توی این مدت تعطیلات برای همه دوستام تنگ میشه. امیدوارم روزهای شیرینی رو کنار خانواده هاتون بگذرونین.

و ... به امید دیدار


شنبه 85/12/26 ساعت 11:59 صبح
نویسنده :  سمیه

به نام او که وجودم را ماءمن محبت تو قرار داد

 درست یکسال گذشت ... از اونهمه اضطراب... درد... چیزی جز یک خاطره شیرین باقی نمونده...

یکسال گذشته و من هنوز در بهت و حیرتم... کی باور می‏کنه... خدا یه فرشته کوچولو و مهربون و قشنگ رو صحیح و سالم تحویلم داده ...

خدایا دوستت دارم و دلم می‏خواد هزارتا بوست کنم... که انقدر با من مهربونی... همیشه از اونچه خواستم بیشتر و بهترش رو بهم دادی...

و اما ... راویان حدیث اینگونه قصه آغاز می‏کنند که: یکسال پیش در چنین روزی یعنی 13 اسفند ماه سال 1384 هجری شمسی یه ایلیای خوشگل ولی خیلی ریزه میزه و کوچولو به دنیا اومدو با چشمهای درشت و سیاهش دل هممون رو برد...

دوستت دارم قشنگترین. عسلترین. عروسک مامان...

تولد تولد تولدت مبارک

بیا شمعها رو فوت کن که صد سال زنده باشی

تولد تولد تولدت مبارک

بیا شمعها رو فوت کن که صد سال زنده باشی

قربونت برم که دلم می خواد خودت و عکست و کیکت رو درسته قورت بدم

 
 
 
فدات بشم که قلبم رو مثل این بادکنک گرفتی توی دستت عسلی مامان
 
 
فدای اون خنده شیرینت
 
 
 
آخه کی دلش اومد صورت مثل ماه تو رو بخوره
 
و اما از هرچه بگذریم کادوی تولد یه چیز دیگه است
 
 
مامان و بابا   ماشین کنترلی بی‏سیم
مامانبزرگ: سگ بزرگ
عزیز: مایه تیله 
مامانی بابایی: ماشین بزرگ                            مامانجون باباجون: سه چرخه
خاله و آقای همسر: ماهی بزرگ                        عمه و آقای همسر: ماشین
دایی  :خرس سفید                       عمو :  خرس قهوه‏ای
عمه کوچیکه: لباس سرهمی
 
 
مبارکت باشه خوشگل مامان تولد 100 سالگیت  انشالا
 
راستی جهت استحضار مهمانان گرامی باید بگم که تولد منم جشن گرفته شد با یکعالمه
کادوهای خوب خوب. مهدی خوبم کیک جدا هم برام گرفته بود که فوت فوتیش کردم
 
با تشکر از همه دوستان مهربونی که تولد پسرم اومدند آرزو می‏کنم که هر روزشون مثل
امروز من شاد و قشنگ و پر از احساس خوشبختی باشه
به امید دیدار
.

یکشنبه 85/12/13 ساعت 11:6 صبح
نویسنده :  سمیه

امروز 2 اسفند 1385 و 3 صفر 1428 (تولد امام باقر مبارک)

شنبه   2    اسفند    1359   ساعت 7 صبح من اومدم به دنیا 

شنبه   3    صفر       1427   ساعت 1:28 صبح ایلیا اومد به دنیا

سلام

امروز خدمت رسیدم چون یه روز جالب توی زندگی منه. روزی که شاید دیگه حالاحالاها تکرار نشه. روزی که هم به دنیا اومدم هم به دنیا اوردم! فقط با چیزی حدود 25 سال تاخیر!

امروز روز تولدمه و اولین سالیه که هیچ کادویی دریافت نکردم. به توصیه همسر گرامی همه گذاشتند هفته آینده با تولد ایلیا برام جشن تولد بگیرند.

تو این پست دلم می‏خواد از روزی بنویسم که حس کردم دوباره متولد شدم.یه تولد واقعی. فقط قبل از اون دلم می‏خواست از مامانم تشکر کنم بابت همه زحماتی که توی همه این سالها برام کشیده. همیشه دوستش داشتم و قدرش رو می‏دونستم اما اینکه آدم خودش مامان بشه خیلی فرق می‏کنه تازه می‏فهمه که چقدر براش زحمت کشیده شده. از همینجا دستهای مهربونش رو می‏بوسم و ازش تشکر می‏کنم و بابت 26 سال پیش که این روز داشته بخاطر من اذیت می‏شده ازش عذرخواهی می‏کنم.

و اما ... می‏خواستم از یه روز خیلی قشنگ بگم. اواخر تیرماه سال 84 بود. یه روز آفتابی و گرم اما قشنگ.

همینجوری الکی آزمایش خون داده بودم. از سرکار رفتم آزمایشگاه جواب رو گرفتم و بدون باز کردن برگه سلانه سلانه اومدم بیرون که برم سمت اداره. همینطوری برگه رو باز کردم. چشمام افتاد به عدد 500 . 500؟!! چشمام لغزید پایینتر : از 5 کمتر منفی  از 5 بیشتر مثبت . مثبت؟!!        یعنی چی؟!     بدو بدو برگشتم توی آزمایشگاه و از منشی پرسیدم : این یعنی چی خانوم؟ منشی بداخلاق: من چه می‏دونم خانوم باید دکتر ببینه!

خودم جواب رو می‏دونستم . چندین بار این آزمایش رو دیده بودم ولی نمی‏تونستم باور کنم. مدتی پیاده رفتم تا یک داروخانه تا داروهام رو هم بگیرم. یه خانوم دکتر خوش اخلاق اونجا بود. خنده‏ای کرد و گفت برو شیرینی بگیر. دیگه نفهمیدم کی و چطور رسیدم اداره  از یک طرف رو ابرا بودم و از طرف دیگه دلم شور می‏زد که چرا سونوگرافی چند روز پیش چیزی نشون نداده.

از سرکار به مهدی تلفن کردم و خیلی با احتیاط پرسیدم که امروز میتونه زودتر بیاد دنبالم یا نه؟ گفت: نه!!!! بعد هم انقدر گیر داد تا همه چیز رو براش گفتم خوشحالیم رو و بیشتر از اون دلواپسیم رو. قرار شد خودش رو برسونه. زنگ زدم به دکتر و گفت که باز سونوگرافی بدم. دوباره رفتیم همونجای قبلی. یه دکتر پیر که وقتی جریان رو بهش گفتم با خنده‏ای بر لب گفت پیداش می‏کنیم این کوچولوی شیطون رو که از الان قایم شده و شیطونی می‏کنه و واقعا پیداش کرد ... دلم آروم شد.

یه نقطه کوچولو  . خیلی کوچولو. هنوز یه ماهشم نبود. بیرون که اومدم دلم می‏خواست پرواز کنم ولی راستش حتی از راه رفتن هم می‏ترسیدم!

تلفنی به مامانم که تازه پاش رو عمل کرده بود گفتم و بعد از صدای جیغ او و خواهرم کر شدم. بعد هم با شیرینی رفتیم خونه مامان مهدی. خیلی خوشحال شدند. اونا از وقتی ما نامزد بودیم جای بچه ما رو حتی کنار سفره خالی می‏کردند!! دیگه معلوم بود بعد از گذشت دو سال و نیم از عروسی ما و تاقچه بالا گذاشتن ما چقدر خوشحال شدند.

بگذریم ... این روز هیجان انگیز  و تمام 9 ماهی که پسرک قشنگم رو توی دلم و واسه خودم داشتم به تولد دوباره‏ام فکر می‏کردم. به اینکه دارم مامان میشم و شدم... درست چند روز بعد از تولد 25 سالگیم.

خدایا مهربانا ازت توی روز تولدم یک کادو می‏خوام. می‏خوام ازت قول بگیرم که به هرکس که بچه دوست داره یه نی‏نی کوچولو بدی. من با اینکه هرگز جای خالی بچه را حس نکرده بودم و دوتایی با مهدی کاملا خوش و راحت بودیم وقتی ایلیا اومد دنیامون عوض شد. چه برسه به اونایی که از خداوند عاشقانه طلب بچه می‏کنند و در حسرت مامان و بابا شدن می‏سوزند.

بازم تولد شمسی خودم و تولد قمری پسرم رو به خودمون دوتا و بابا مهدی تبریک می‏گم. 

  


چهارشنبه 85/12/2 ساعت 2:52 عصر
نویسنده :  سمیه

سلام  به قشنگترین گل دنیا

به ایلیای مامانی. خوشگل مامان سلام. می‏دونم که الان داری سر کوچولوت رو به نشونه ‏جواب سلام چندین بار تکون می‏دی.

کی باور می‏کنه داره میشه یکسال. داره یکسال از روزی که خدای آسمونا دست مهربونش رو روی سر من کشید و یه پسر کوچولوی شیرین توی دامنم گذاشت می‏گذره.

چه روزهایی که باهم نداشتیم. حیف که هرگز 1 سال اول زندگیت را به خاطر نخواهی آورد. به خاطر نخواهی آورد که هر صبح با عشق به تو چشمان خواب‏الودم را باز می‏کنم و به صورت معصومت لبخند میزنم. وبعد باچه رنجی تو را می‏گذارم و می‏روم. هرگز به خاطر نخواهی آورد که در طول ساعات کاری که از تو دورم چقدر عاشقانه و دلتنگ به صفحه مانیتور و عکس قشنگ تو نگاه می‏کنم. به یاد نخواهی آورد که بعدازظهرها با چه اشتیاقی به سمت تو پرواز می‏کنم و تو در ابتدا با شوقی زایدالوصف به سمتم می‏آیی و بعد مرا می‏بوسی وصورتت را به صورت و شانه‏هایم می‏مالی و پس از آن همه دلتنگی روزانه‏ات را با نگاهی شماتت‏بار به چشمانم می‏ریزی وگاه قهر می‏کنی و خودت را می‏گیری. از یاد خواهی برد که بعدازظهرها لحظه‏ای دوریم را تحمل نمی‏کنی. فقط باید در کنار تو بنشینم. نه می‏گذاری چیزی بر لب بگذارم یا حتی لباسم را عوض کنم. و اگر بروم آنقدر گریه می‏کنی که بدن کوچکت به لرزه در می‏آید. ساعتهای تنهاییمان فقط و فقط باید با تو باشم با تو و برای تو. تا وقتی که بابا مهدی در را باز کند و تو با لبخند شیرینی از او استقبال کنی.چه شبها که زودتر از ساعت 2 رضایت بر خوابیدن نمی‏دهی و تازه اونموقع هم همچنان چشمانت می‏خندند و تو از حال می‏روی....و هرگز به یاد نخواهی آورد که شب تا به صبح پابه‏پای تو می‏خوابم و بیدار می‏شوم. ساعت به ساعت شیر می‏خوری. نه پستونکی نه شیشه‏ای نه شیر خشکی فقط و فقط شیر مامان.

شیرین‏ترینم. همیشه می‏دونستم که کودکم را خیلی دوست خواهم داشت اما اینهمه را هرگز در خواب هم نمی‏دیدم. آخر از کجا باید می‏دانستم که تو اینهمه شیرین خواهی بود اینهمه خواستنی و اینهمه مهربان.
پسر کوچولوی مهربونی که تند و تند خودش رو به من می‏رسونه و لبای خوشگلش رو به لپم می‏چسبونه و مثلا بوس می‏کنه یا از دور صدای بوسه برام می‏فرسته. هر وقت بهش میگم برو ایلیا رو بوس کن تندی خودش رو به آینه قدی می‏رسونه و لب خودش رو می‏بوسه و با نگاهی شیطون به من لبخند می‏زنه. یا وقتی گرسنه است  بغلش می‏کنم که بهش سوپ بدم با دیدن سوپ که خیلی دوست داره تند تند دست می‏زنه. یه وقتایی هم هرچی توی چنته داره رو می‏کنه. دست میزنه سرسری می‏کنه میرقصه صدای بع‏بع جیک جیک و میومیو در میاره. انگشت اشاره‏اش رو جلو می‏گیره و می‏گه جیز. برق رو خاموش روشن می‏کنه. به به می‏گه و با صدای بلند ونگاه کردن به دور و گرفتن ژستی خاص به تقلید از ما کسی را با گفتن دا صدا می‏کنه. خنده‏دار وقتیه که به تقلید از من و باباش کنترل تلویزیون را که نصفه‏نیمه کار می‏کنه اول روی زمین می زنه و بعد می‏گیره جلوی تلویزیون. تا میگیم لالا کن هر جا که باشه دراز می‏کشه و سرش رو روی زمین می‏گذاره و بعد با لبخندی بلند میشه.

تو رو دوست دارم ایلیا خیلی زیاد. شاید یه روزی برسه که انقدر بزرگ و مرد شده باشی که روم نشه تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که چقدر می‏خوامت برای همینه که هر روز و هر ساعت که به صورت معصوم تو نگاه می‏کنم بهت می‏گم دوست دارم مامانی.
تو که ثمره عشق من و پدرت هستی. تو که هرکس می‏بینتت عاشقت می‏شه بسکه مهربون و شیرینی.

و اگر تو هم فراموش کنی من هرگز از یاد نخواهم برد که روزی دلم کودکی خواست. یواش توی گوش خدا گفتم. خدا اول نگاهم کرد  بعد به رویم خندید و دست کوچک و پاکت را توی دستم گذاشت. و بعد... تازه دیدم چقدر بیشتر از آنچه می‏اندیشیدم دوستت دارم. که مادر بودن یعنی چی. و بعد.... دلم می‏خواست دستام رو بلند کنم و خدا رو بغل کنم و ببوسم بابت زن بودنم بابت مادر شدنم و بابت حس ملتهبی که همه وجودم رو می‏سوزونه و خاکستر می‏کنه...


سه شنبه 85/11/24 ساعت 11:56 صبح
<   <<   11   12   13      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
341486 :کل بازدیدها
15 :بازدید امروز
37 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب