داشتم اولین پست وبلاگ رو نگاه می کردم ... جالب بود ... شروع نوشتنم اینجا واسه ایلیا حدود یازده ماهگی ایلیا جون بود ...حالا هم که قصد دارم از شیرین عسلم ... امیرعلی عزیزم ... بنویسم حدود یازده ماهشه ...
یجورایی هر چی برای بچه اول ذوق داری که هی بگذره و مراحل بعدی رشدش رو ببینی واسه بچه دوم دوست داری دنیا بایسته و زمان متوقف بشه و تو از لحظه لحظه ی زندگی نوزادت لذت ببری و عطر خوش وجودشو تو نگاهت حفظ کنی ... چون حالا دیگه خوب می دونی که زمان به چشم برهم زدنی خواهد گذشت و کودکت زود زود بزرگ میشه .. اونقدر زود که در باورت نمی گنجه
امیر علی منم با همین سرعت سرسام اور زندگی ... داره بزرگ میشه ...حتی خیلی سریعتر از ایلیا ...
یه روزی توی باورم نمی گنجید ادم توی دلش اینهمه ظرفیت داشته باشه ... اینهمه عاشق شدنو بتونه ... اما حالا دیگه خوب میدونم که اگه هزار تا دیگه هم خدا بهم بچه بده این توانایی رو دارم که هر هزارتاشونو عاشق باشم .. بدون اینکه محبتم به قبلی کم بشه ...
امیرعلی کوچولوی ما بدجوری تو دلمون جاشو باز کرده ... یجورایی انگار همیشه بوده و تصور یه لحظه نداشتنش قلبم رو فشار میده ...
من هنوز توی دلم یه عشق بزرگ دارم ... عشقم به ایلیا نه تنها کم نمیشه بلکه هی بالنده تر و زیبا تر میشه ... مهرم به ایلیا انقدر عمیقه که با همه ی وجودم عاشقانه دوسش دارم ...
و این روزها که امیر علی نازم خانواده ی کوچیک ما رو تکمیل کرده دلم پر از مهری خدائیه ... خدائی که بی حساب بهم بخشیده و از فرشته های آسمونی و معصومش ... دو تا از بهترینهاشو به من هدیه کرده ..
امیرعلی کوچولوی من زودتر از وقت موعدش صبح زود جمعه 14 مهرماه 91 پاهای کوچولوشو به دنیا گذاشت ... هنوز از اثر مالش گونه هاش درست در لحظه ی تولد روی گونه ی راستم مسحور و مشعوفم ... بیمارستان نیکان میزبان قدمهای نوزاد زیبای من بود و خانوم دکتر آهنگری زحمت به دنیا اومدنشو کشید ... امیرعلی هم که مثل ایلیا زود به دنیا اومد 2800 وزنش و49 قدش بود ... خیلی کوچولو بود ... با پوستی سفید و موهای نرم مشکی...
به زودی مثل ایلیا یه روز شمار از روزای تولدش تا حالا میذارم که براش به یادگار بمونه
یه جورایی دلم می خواست واسه امیرعلی یه وبلاگ جدا درست کنم و اینجا هم فقط واسه ایلیا بمونه ... اما دیدم که من با اینهمه مشغله کاری به یک وبلاگ هم خیلی کم می تونم رسیدگی بکنم چه برسه به 2 تا .... اینجا از ستاره های طلایی زندگیم می نویسم و براشون به یادگار می ذارم ... گرچه دیگه محیط وبلاگستان رو زیاد دوست ندارم و دیگه به نظرم اون ذوق و شوق زمان کوچولوئیهای ایلیا وجود نداره ... بیشتر دوستان قدیم هم دیگه نیستند و نمی نویسند ... اما من به امید خدا سعی می کنم که همچنان باشم هرچند دیر به دیر یا کوتاه ..