زندگی .. بیشتر روزاش قشنگه ... اگه خوب نگاهش کنی ... اما بعضی از روزاش رو هرکاری کنی ... هر چقدر هم که سعی کنی باز نمی تونی قشنگ ببینیش ... ایلیای من اگه این روزا کم می نویسم ... اگه کم میام و سر می زنم ... نه اینکه چون همیشه دوستت نداشته باشم ... نه اینکه عاشقت نباشم ... نه .. هستم ... مثل همیشه ... شایدم بیشتر از همیشه ... منتها حس تلخ درونی من نمی خواد که صفحه ی پاک و سفید این دفتر هم پر از کدورت و تلخی بشه ...
گاهی پیش خواهد اومد گلم توی زندگیت که حس کنی همه چی سرد و بی روحه .. حس کنی از همه ی عالم دلگیری ... حس کنی غمگینی ... دلت بخواد از دست خیلیا فرار کنی و از طرفی دلت برای خیلیا به قدر دنیایی تنگ بشه ...
از آبان گذشته که مامانبزرگم رو به ناگهان از دست دادم ... تا فروردین امسال که بابایزرگم رو بعد از تحمل چندین ماه بیماری از دست دادم ... تا اردیبهشت و خرداد سختی که هممون گذروندیم بابت اتفاقاتی که توش افتاد ... و از دوستان و فامیل و همراهانی که توی روزای سختی شناختمشون و خوب و بدشون رو تشخیص دادم... دل من هنوز توی غم غوطه میخوره ...
هفته گذشته مشهد بودیم مامانی ... خواستم اونجا غبار درد و غم از دلم بروبم و دلم رو فقط مامن عشق و محبت کنم ... اما دلم هنوز پر از درد و یا گاهی نفرتهاست ...
بگذریم پسرم ... دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ...
این روزها هر بار که نگاهت می کنم می ترسم چشمت بزنم ایلیای قشنگم ... صورتت داره روز به روز بزرگتر میشه ... نگاهت فهمیده تر ... جالبه همیشه فکر میکردم وقتی 5 ساله باشی حتما یه خواهر یا برادر 2 ساله خواهی داشت ... اما حالا نداری!! چراشو نمی دونم ... خواب بودم شاید تو این دو سال((:
توی این روزای سختی که ما گذروندیم تو هم اذیت شدی عزیزم ... بی حوصلگی بزرگترا بیشترین اثرش رو بچه ها ست که از همه بی گناهترند ... منو ببخش گلم ... اگه بیخودی سرت داد کشیدم و دل کوچولو و بی کینه ات رو رنجوندم ...
مثل همیشه دوستت دارم کوچولوی 5 سال و چهار ماهه ی من ...
پانوشت 1: بچه ها من به شدت نیازمند یک سایت واسه اپلود عکسهای ایلیا هستم ... سایتی که که عکسها رو بعد از چند وقت حذف نکنه ...
پانوشت 2: مرسی که هستین هنوز ...