سلام ...
نگید که خودم می دونم خیلی دختر بدی هستم ..... نه پست جدید میذارم و نه به دوستان سر می زنم .....تنبلم دیگه .... امیدوارم این خودزنی رو از من بپذیرید و منو ببخشید....
راستش همچنان حس و حال پست گذاشتن نداشتم .... اما روزشمار بالای صفحه ی پسرکم وادارم کرد تا چند جمله ای ازش بنویسم ... 3 سال و 3 ماه و 3 هفته و 3 روزگی پسرکم که هرگز تکرار نخواهد شد...
ایلیای من واقعا بزرگ شده ... هنوز به درستی عادت نکردیم که دیگه نمیشه هر حرفی رو جلوش زد چون کاملا به حرفهامون گوش میده .... دیگه توی همه ی صحبتهامون مشارکت و حتی اظهار نظر می کنه...
ایلیای من از 8 خردادماهه که از تک نوه بودن دراومده و صاحب یه دخترعمه بانمک و خواستنی شده ... فاطمه جون ... برخوردش از اونی که فکر می کردیم بهتر بود البته خدایی همه رعایتش رو می کنند و وقتی هردو حضور دارند توجهشون معطوف پسرک شیرین زبون منه ... ایلیا هم دائم دوست داره فاطمه رو بغل کنه و بوسش کنه ...
برای روز مادر برام از مهدکودک یه کارت آورد و یه شعر خیلی قشنگ هم می خوند:
مامان جونم مامان زیبا
دوستت دارم قد ن دنیا (ایلیا همچنان ی اول جملات رو ن می گه)
......
و باقیش که الان یادم رفته
بعد که بابا مهدی حرف روز پدر رو میزد پسرم فکورانه نگاهی کرد و گفت اول روز مادر بود بعد روز پدر بعدش هم نوبت روز پسره!!!!
پسرم همچنان مهربان و احساساتیه ... اما به شدت بی سیاست ... یعنی اصلا زبون ریختن بلد نیست ... وقتی کسی رو بیشتر دوست داره به جای محبت بیشتر دائم به سر و کولش می پره و خودش رو بهش می چسبونه ... یا مثلا اگر من رو به شوخی یا جدی بزنه برای دلجویی میاد هی خودش رو می چسبونه و به جای بوس کردن لبش رو به آدم محکم فشار میده ... و گاهی البته مهربونتر ... مثلا دیروز ماشینش رو پرت کرد که خورد به دستم و من ادا درآوردم که خیلی دستم درد گرفته ... اول بی تفاوت رفت اما بعد دوباره برگشت و گفت مامان می خوای دستت رو واست بخارم؟؟
این بخارم هم خودش داستانی داره ... بابا مهدی از اول که ایلیا کوچکتر بود و خیلی بدخواب براش کمرش رو نوازش می کرد تا بخوابه که ایلیا به این کار عادت کرده و وقتی می خواد بخوابه میگه مامان (یا بابا) پشتم رو بخار(بخارون!)
خدا رو شکر که ایلیا دیگه کاملا به مهد رفتن عادت کرده ... خصوصا به دوستانش خیلی علاقمنده ... پارسا بردیا راستین زهرا آرتمیس هانیه و ... من خودم از مهدش ناراضی نیستم اما ترجیح میدادم یه مهد بهتر ببرم اما جرات نمی کنم می ترسم دوباره اون روزای اول تکرار بشه ... گرچه حالا دیگه ایلیا خیلی زیاد اجتماعی شده و مثل گذشته ها نیست...
توی مهد میگن که ایلیا خیلی عالی غذا می خوره اما تو خونه خیلی اینطور نیست ... فقط تا دلتون بخواد دوست داره نون و پنیر و یا پلوی خالی بخوره!!!! گوشت هم دوست داره ها اما اون جدا پلو جدا!!! تو میوه ها هم علاوه برخیار و سیب که همیشه دوست داشت عاشق هلو و شلیله ...
گاهی دلم براش میسوزه ... ایلیا خیلی تنهاست ... مثلا دوتا صندلی کوچیک گذاشته بود و خودش با خودش صندلی بازی می کرد!!!!!! بعد که یکذره بازی کرد اومد گفت: مامان چرا هیچ بچه ای اینجا نیست با من بازی کنه!
قدیما بچه ها چه حالی می کردند تو خونه های حیاط دار و یعالمه بچه با هم... البته گاهی که حرف یه بچه دیگه میشه چندان رغبتی نشون نمیده. مثلا یه بار که ایلیا با من بداخلاق شده بود مامان جونش بهش گفت اصلا مامان سمیه میره یه پسر دیگه پیدا می کنه ..... ایلیا جواب داد که اونوقت منم میرم گازش میگیرم چنگش میزنم خودم میشم پسر مامان سمی!!!!!!!
ایلیا شنبه هفته گذشته برای بار سوم رفت سلمونی ... خدا رو شکر بهتر شده بوده و کمتر گریه کرده .... بانمک شده ...
یه اخلاق لجبازی خاصی داره ایلیا که دوست دارم اگه از دوستام کسی تو این زمینه تجربه داره کمکم کنه .... مثلا داره زار زار گریه می کنه اونوقت میگه الا و بلا باید مامان سمیه برام دستمال بیاره ... خودش که حاضر نمیشه بره و اگه باباش هم بیاره قشقرق به پا میکنه . یا مثلا میگه الا و بلا باید با بابا برم دستشویی ..... یا یه سری کارها رو هم که حتما خودش فقط باید انجام بده ... در مجموع لجبازه ... برای عادت نکردنش گاهی به حرفش راه میایم و گاهی نه ..... دوست ندارم اخلاق لجبازی بهش بمونه ...
ایلیا توی بهمن ماه به امید خدا ... صاحب یک دختر یا پسرخاله هم میشه .... سمانه عزیزم داره منو خاله می کنه و من هنوز نیومده عاشقشم ... می دونم که اگه تو دنیا بچه دیگه ای رو فقط یخورده کمتر از ایلیا دوست داشته باشم حتما همین موجودیه که داره تو وجود خواهرم پرورش پیدا می کنه .... برای خواهر عزیزم آرزوی فرزندی سالم و زیبا می کنم ....
ایلیا از اینطرف هم از تک بودن درمیاد و مطمئنم که وجود دختر عمه و فرزند خاله توی شرایط روحیش بی تاثیر نیست ... ایلیا خیلی زیاد خاله سمانه رو دوست داره ... روزی که خاله خبر بارداریش رو داد حواسمون به ایلیا نبود اما دقایقی بعد دیدیم که دیگه اصلا سراغ خالش نرفت و دائم به من می چسبید ... منم تا تونستم بهش محبت کردم ... طفلی پسرم امیدوارم زودی به شرایط عادت کنه...
ایلیا همه ی قلب منه ... عاشق بوشم... عاشق صدای قشنگش ... عاشق موهای نازش ... عاشق اینکه قد کشیدنش رو می بینم و بزرگ شدنش رو تو این سه سال .... آرزومه ازش کم نزارم ... آرزومه براش بهترین مامان باشم ... اما هرگز از خودم راضی نمیشم ... همیشه ته وجودم یه چیزی بهم میگه که دارم کم میزارم براش ..... دائم دارم خودم رو آزار میدم ... از سرکار رفتنم تا مهد رفتنش تا غذا خوردنش تا تربیت کردنش تا بازی کردنش .... لحظه ای نیست که خودم رو سرزنش نکنم ...شما هم اینطوری هستید یا این فقط مختص مامان سمی ایلیاست؟!
پانوشت_ یکی به من بگه چرا من هروقت از ایلیا می نویسم چشمهام پر از اشک میشه و گلوم سنگین و بغضدار؟؟؟!!!