سلام به همه مهربان یاران...
اول یه دنیا ممنون به خاطر تبریکاتتون در پست قبلی ... از همه تون از صمیم قلب تشکر می کنم که با ما و همراه مائید ...
در مورد مسابقه پرشین بلاگ هم توی انتخاب بهترین وبلاگ کودکان هم باید ازتون تشکر کنم ... آخرین باری که دیدم وبلاگ ایلیای من رتبه هجدهم رو داشت و این برای من خیلی ارزشمنده ...
و اما ...پسرک کوچک من کلی برای خودش مرد شده ... ایلیای 34 و نیمهی من ... راستی جالبه دقت کردین بچه ها اول که به دنیا میان حتی ساعت های گذشته از تولدشون هم مهمه؟ بعد هم روز به روز سنشون رو حساب می کنیم ... بعد ماه به ماه ... بعد هم سال به سال ... به سن خودمون که میرسه دیگه سالها هم اونقدر اهمیت نداره ... تا حالا حساب کردین چند ماهتونه؟ ... مثلا من خودم 3 روزه دیگه 335 ماهم میشه!!! فک کن !!!
می گفتم ... ایلیای من از اواخر مهر ماه تا اواخر دی ماه روزهای بدی رو گذروند ... به طور دائم مریض بود ... تا دلتون بخواد آنتی بیوتیک خورد و آمپول زد ... یه عالمه لاغر شد .. اخلاقش کلی به هم ریخت ...و همه اینها چون مصادف بود با شروع مهد رفتنش خیلی بدتر هم شد ...
حالا خدا رو شکر... گوش شیطون کر ... چند روزیه که خوبه ... آخرین مریضیی که گرفت وحشتناک بود . 5 روز کامل تب خیلی شدید داشت که با استامینوفن و بروفن و شیاف و پاشویه فقط میشد کمی تبش رو به زحمت کنترل کرد. خیلی غصه خوردم ... به خاطر مریضیش؛ بی اشتهائیش؛ عصبی شدنش؛ لاغر شدنش ...
یه مدتی انقدر اخلاقش بد شده بود که قصد کردم بیام اینجا و کلی غر بزنم؛ اما خدا رو شکر بعد از بهبودیش خیلی بهتر شده ... ایلیا متاسفانه کلید کرده بود روی ب ی ش ع و ر و دائم تکرار می کرد ... با یه روش ابداعی خلاقانه ظرف 2 روز از سرش انداختیم ... خیلی خوشم اومد.
یه مشکل عجیبی که ایلیا داره اینه که برخلاف بیشتر بچه های دیگه از جلب توجه بدش میاد ... مثلا خوشش نمیاد وارد یک جمعی که میشیم همه یه دفعه بهش توجه کنند و سلام کنند ...
غیر از من و باباش یا دلش برای کسی تنگ نمیشه و خیلی سخت مثلا بوس میده یا اگر دلش تنگ هم شده باشه؛ ناجور ابراز محبت می کنه ... یا مو می کشه یا محکم طرف رو می نوازه!!!
مشکل دیگه هم اینکه به نظرم داره ترسو میشه!! از اولش هم ایلیا خیلی محتاط بود (مثل بابا مهدیش) و خیلی کم پیش می آمد که کار خطرناکی انجام بده اما حالا بدتر هم شده و مثلا موقع سی دی دیدن هم دوست داره ما کنارش بنشینیم ... البته سی دی هایی با موجودات خشن ( مثل کارتون عصر یخبندان)...
از همه اینها گذشته دلم خیلی برای پسرکم می سوزه ... می دونم که گفتنش تکراریه... اما پسرک مجبوره توی این روزایی که آدم بزرگها به سختی از رختخواب دل می کنند ساعت6:30 صبح از خواب بلند بشه و از مامانش دل بکنه و با دل پر از غصه بره مهدکودک! ... تا ساعت 4 هم اونجا باشه و بعد که میایم خونه با یه مادر پدر خسته توی یه خونه کوچیک باید دور خودش بگرده ... درسته من یه عالمه کتاب می خونم و باباش هم یه ساعتی باهاش کشتی می گیره اما من طبق معمول توقعم از خودم بیشتره و فکر می کنم داریم براش کم می ذاریم ... کاش این عذاب وجدان لعنتی راحتم می گذاشت!!! مامانای مهربون بهم بگین برای بچه هاتون چکار می کنین که از خودتون راضی باشین؟؟
یه مسئله دیگه ای که در مورد ایلیا خیلی نگرانم کرده اینه که توی آزمایش ادرارش مقداری اگزالات کلسیم دیده شده ... با توجه به اینکه بابا مهدی هم متاسفانه دچار به سنگ کلیه میشه و در واقع مسئله موروثیش وجود داره من خیلی می ترسم ... چند روز پیش آزمایش خون هم داد ... بمیرم برای بچم یه عالمه گریه کرد ... به قول خودش که داشت واسه خاله سمانه تعریف می کرد: جیغ نزدم ... داد زدم!!!
خب ... بسه دیگه خیلی غر زدم ... زیاده عرضی نیست ... تا بعد ...