امروز 2 اسفند 1385 و 3 صفر 1428 (تولد امام باقر مبارک)
شنبه 2 اسفند 1359 ساعت 7 صبح من اومدم به دنیا
شنبه 3 صفر 1427 ساعت 1:28 صبح ایلیا اومد به دنیا
سلام
امروز خدمت رسیدم چون یه روز جالب توی زندگی منه. روزی که شاید دیگه حالاحالاها تکرار نشه. روزی که هم به دنیا اومدم هم به دنیا اوردم! فقط با چیزی حدود 25 سال تاخیر!
امروز روز تولدمه و اولین سالیه که هیچ کادویی دریافت نکردم. به توصیه همسر گرامی همه گذاشتند هفته آینده با تولد ایلیا برام جشن تولد بگیرند.
تو این پست دلم میخواد از روزی بنویسم که حس کردم دوباره متولد شدم.یه تولد واقعی. فقط قبل از اون دلم میخواست از مامانم تشکر کنم بابت همه زحماتی که توی همه این سالها برام کشیده. همیشه دوستش داشتم و قدرش رو میدونستم اما اینکه آدم خودش مامان بشه خیلی فرق میکنه تازه میفهمه که چقدر براش زحمت کشیده شده. از همینجا دستهای مهربونش رو میبوسم و ازش تشکر میکنم و بابت 26 سال پیش که این روز داشته بخاطر من اذیت میشده ازش عذرخواهی میکنم.
و اما ... میخواستم از یه روز خیلی قشنگ بگم. اواخر تیرماه سال 84 بود. یه روز آفتابی و گرم اما قشنگ.
همینجوری الکی آزمایش خون داده بودم. از سرکار رفتم آزمایشگاه جواب رو گرفتم و بدون باز کردن برگه سلانه سلانه اومدم بیرون که برم سمت اداره. همینطوری برگه رو باز کردم. چشمام افتاد به عدد 500 . 500؟!! چشمام لغزید پایینتر : از 5 کمتر منفی از 5 بیشتر مثبت . مثبت؟!! یعنی چی؟! بدو بدو برگشتم توی آزمایشگاه و از منشی پرسیدم : این یعنی چی خانوم؟ منشی بداخلاق: من چه میدونم خانوم باید دکتر ببینه!
خودم جواب رو میدونستم . چندین بار این آزمایش رو دیده بودم ولی نمیتونستم باور کنم. مدتی پیاده رفتم تا یک داروخانه تا داروهام رو هم بگیرم. یه خانوم دکتر خوش اخلاق اونجا بود. خندهای کرد و گفت برو شیرینی بگیر. دیگه نفهمیدم کی و چطور رسیدم اداره از یک طرف رو ابرا بودم و از طرف دیگه دلم شور میزد که چرا سونوگرافی چند روز پیش چیزی نشون نداده.
از سرکار به مهدی تلفن کردم و خیلی با احتیاط پرسیدم که امروز میتونه زودتر بیاد دنبالم یا نه؟ گفت: نه!!!! بعد هم انقدر گیر داد تا همه چیز رو براش گفتم خوشحالیم رو و بیشتر از اون دلواپسیم رو. قرار شد خودش رو برسونه. زنگ زدم به دکتر و گفت که باز سونوگرافی بدم. دوباره رفتیم همونجای قبلی. یه دکتر پیر که وقتی جریان رو بهش گفتم با خندهای بر لب گفت پیداش میکنیم این کوچولوی شیطون رو که از الان قایم شده و شیطونی میکنه و واقعا پیداش کرد ... دلم آروم شد.
یه نقطه کوچولو . خیلی کوچولو. هنوز یه ماهشم نبود. بیرون که اومدم دلم میخواست پرواز کنم ولی راستش حتی از راه رفتن هم میترسیدم!
تلفنی به مامانم که تازه پاش رو عمل کرده بود گفتم و بعد از صدای جیغ او و خواهرم کر شدم. بعد هم با شیرینی رفتیم خونه مامان مهدی. خیلی خوشحال شدند. اونا از وقتی ما نامزد بودیم جای بچه ما رو حتی کنار سفره خالی میکردند!! دیگه معلوم بود بعد از گذشت دو سال و نیم از عروسی ما و تاقچه بالا گذاشتن ما چقدر خوشحال شدند.
بگذریم ... این روز هیجان انگیز و تمام 9 ماهی که پسرک قشنگم رو توی دلم و واسه خودم داشتم به تولد دوبارهام فکر میکردم. به اینکه دارم مامان میشم و شدم... درست چند روز بعد از تولد 25 سالگیم.
خدایا مهربانا ازت توی روز تولدم یک کادو میخوام. میخوام ازت قول بگیرم که به هرکس که بچه دوست داره یه نینی کوچولو بدی. من با اینکه هرگز جای خالی بچه را حس نکرده بودم و دوتایی با مهدی کاملا خوش و راحت بودیم وقتی ایلیا اومد دنیامون عوض شد. چه برسه به اونایی که از خداوند عاشقانه طلب بچه میکنند و در حسرت مامان و بابا شدن میسوزند.
بازم تولد شمسی خودم و تولد قمری پسرم رو به خودمون دوتا و بابا مهدی تبریک میگم.