به نام خداوندگار
سلام به دوستای خوبم و یه دنیا ممنون بابت دلداریهاتون ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ایلیا جون خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم با مهد کنار اومد... هفته اول رو دائم گریه کرد و با گریه و خون کردن دل من به مهد رفت... بعد تصمیم گرفتم از اونجائیکه ایلیا به شدت عاشق انواع عروسکهای شرک و الاغشه؛ براش یه مدل دیگه اش رو بگیرم و بدم مربیش بهش بده ... مامانی مهربون به جای من واسه ایلیا شرک و خر و گربه و فیونا و لوازم جانبیش رو خرید و من در هفته دوم با وعدهی گرفتن شرک و فیونا از خاله بهناز مهد ایلیا رو به مهدکودک فرستادم ... اثرش معجزه آسا بود ... ایلیا دیگه به مهد عادت کرده... همیشه ترس خاصی از بچه ها داشت اما حالا دوستشون داره و باهاشون کنار میاد و بعد از ظهرها بارها از هانیه و آرتیمیس و یاسین و پارسا حرف می زنه ... هنوزم دلم براش می سوزه ... بخاطر اینکه مجبوره صبح زود از خواب ناز بیدار بشه ( اونم توی فصل سرما که آدم بزرگها هم دلشون نمیخواد از توی رختخواب گرم و نرم بیرون بیان )... بخاطر اینکه بیشترین و مفیدترین ساعات روزش رو دور از خونه و مادرش بگذرونه ... بخاطر اینکه دیگه تابستون و زمستون هم براش فرقی نخواهد داشت ... اما با اینهمه مطمئنم که اثرات خوبی هم روش خواهد داشت ...
ایلیای مامان؛ هروقت که بزرگتر شدی و این صفحات رو خوندی منو بخاطر اینکه سرکار میرم ببخش ... من توی خونه موندن رو دوست ندارم اما حاضر بودم به خاطر تو عزیزترینم اینکار رو بکنم ... اما شریط زندگی مانع از این میشه که بتونم لحظه به لحظه بالندگی و شکوفائیت رو با چشمهام ببینم ... تو رو از نفسهام هم بیشتر دوست دارم و بهت حق میدم اگر روزی از من شاکی بشی که چرا خونه موندگار نشدم تا تو آسوده باشی... اما قسم به همه عشقم به تو قسم به همه اشکی که از ته قلبم در حال نوشتن این خطوط از چشمام می باره... همه تلاش امروزم به خاطر آسودگی فردای خانوادمونه ... امیدوارم بتونی این رو درک کنی و منو بابا مهدی رو ببخشی...
ایلیا رو توی هفته گذشته بردیم دنیای بازی و کلی واسه خودش کیف کرد... 5شنبه هم اتفاقی رفتیم بوستان که چون خبر نداشت به شدت ذوق زده شده بود...
راستی موهای ایلیا به علت همکاری نکردن آقاپسر برای رفتن به سلمونی؛ دستپخت بابا مهدیشه(: