سلام...
اول نوشت_ الان یعنی شما دارین عرقهایی رو که من از شدت شرم می ریزم می بینید؟؟؟ قربونتون برم ...
دوم نوشت_ فقط معذرت و بعد یکعالمه از عکسهای دلبندم...
سوم نوشت_ پیشاپیش از طولانی شدن این پست معذرت می خوام...
چهارم نوشت_ و یه چیز دیگه... خیلی مهربونید همتون... می دونم کم لطفی کردم و کم بهتون سر زدم... اما شما مثل همیشه باهام بودین و تنهام نذاشتین... آی لاو یو وری ماچ چ چ چ چ(این فونت انگلیسی کجاست!!!)
و بلاخره اینکه:
ایلیای من یه عالمه بزرگ شده... باورتون نمیشه اما بزارین بچه هاتون سن دو سالگی رو رد کنن اونوقت معنی حرف منو می فهمید... فوق العاده باهوشه و حافظه خوبی داره... کافیه حرفی رو فقط یکبار جلوش بزنید تا بارها مثل طوطی تکرارش کنه (حتی کلمات بد!) تا یک کار بد انجام می ده و من حالت قهر یا اخم به خودم می گیرم سریع به گریه می افته و می گه: مامان ببشید..قل می دم.. خوشبختانه رفتارها و لجبازیهاش خیلی بهتر شده و می دونه که با جیغ و داد کاری از پیش نمی بره (البته پیش من و باباش اینطوریه و همچنان پیش مادرجونش که نازش خیلی خریدار داره با جیغ و داد به نتیجه دلخواهش می رسه)
خودش دائم به خودش روحیه می ده ... مثلا وقت غذا خوردن:من گذا بخورم...بزرگ بشم... مرد بشم ... برم دانشگان... برم سرکار... یا وقت شسته شدن: مامان منو بشوره... تمیز بشم... خوشبو بشم.. وقت خونه مامانجون موندن: من بیم پیش مامانجون... پسر خوبی باشم ... تا تلویزیون تبلیغ یا صحنه زیبایی از اماکن و مراکز تفریحی نشون می ده سریع به باباش می گه: بابا منو می بری اینجا؟ و وقتی هم که باباش نیست می گه بابا منو می بره اینجا!
و یکعالمه حرف دیگه ... طبق معمول به شدت حرف می زنه و کمتر کلمه ای پیدا میشه که بلد نباشه ... همین حرف زدن زیادش باعث میشه که گاهی حس کنیم خیلی بزرگه و می فهمه.
بگذریم... این مدت ایلیا جاهای زیادی رفته ... یه پارک تقریبا نزدیک خونمون هست که توش فقط پر از سرسره است و فروردین ماه یه بار بردمش...
21 فروردین هم تولد بابا مهدی جون بود که رفتیم سه تایی رستوران و فرداش هم به دعوت مامانی مهربون رفتیم یه رستوران دیگه که توی فضای باز بود و ایلیا کلی بازی و شیطونی کرد...
اول اردیبهشت هم بردیمش دنیای بازی که کلی کیف کرد
سوم هم که تولد خاله سمانه مهربون ایلیا بود که رفتیم خونشون تولد بازی
پنجم اردیبهشت هم سالگرد فوت مادربزرگ بابا مهدی بود که ایلیا برای دومین بار پاش رو به بهشت زهرا گذاشت
دهم اردیبهشت هم یه قرار دو تایی با مریم جون ( مامانی وروجک) داشتیم که خیلی خوب بود و البته من از بس دنبال ایلیا دویدم از کمر افتادم... ایلیاست دیگه؛ اول مظلوم و ساکته بعد یه دفعه شدیدا اجتماعی و شلوغ میشه که منو میکشه... اولش اصلا با کیارش جون خوب نبود اما بعد کلی باهاش دوست شد
یازدهم هم بردمش سرکار و اونجا هم کلی آتیش سوزوند.
سیزدهم من و بابا مهدی و ایلیا شبی زدیم به دربند و شامی خوردیم و از هوای فوق العاده عالی حظی بردیم...
چهاردهم هم جشن تولد مامانجون ایلیا (که دست گلش درد نکنه هنوز ایلیایی رو نگه میداره) بود که ایلیا کلی تولد بازی کرد.
شانزدهم هم رفتیم نمایشگاه کتاب و برای اولین بار ایلیا رو هم بردیم... دیگه بستنیی و اینا
از هجدهم تا بیستم اردیبهشت ماه هم با خانواده بابا مهدی رفتیم شمال که بسی خوش گذشت گرچه مامان سمی طفلکی همون روزها دچار بود به ویروس وحشتناک آنفلوآنزا
خرداد ماه هم روز دومش تولد مادر بزرگ من بود که بازم رفتیم تولد بازی ... روز پنجمش هم قرار وبلاگی داشتیم که انقدر گذشته که دیگه روم نمیشه اصلا ازش بنویسم...فقط اینکه از دیدار مجدد دوستان و همینطور دیدن دوستان و کوچولوهایی که تا اونموقع ندیده بودم خیلی خوشحال شدم... جای همه دوستانی که نبودند بسی خالی... گرچه بخاطر دائم دویدن دنبال ایلیا نمی شد لحظه ای بایستم و حتی عکسی بندازم!! کیارش جون هم یه ماشین خوشگل واسه ایلیا آورده بود که ایلیا عاشقش شده بود و دائم راه می رفت و به همه می گفت که کیارش واسم خریده...
تو خرداد متاسفانه ایلیا یه روز وحشتناک بدنش ریخت بیرون... اول فکر کردیم آبله مرغونه اما بعد دیدیم که نه متفاوته... دیگه اشکم دراومد... جز صورتش همه تنش ریخته بود بیرون... بچم خیلی اذیت شد. دکترش گفت کهیره و تا 10 روز پرهیز غذایی داد... یادم اومد که خودم هم گاهی اینطور میشم ولی نه به این شدت... بدبختانه ایلیای من هر چیز بدی که ما داشتیم ارث برده... از خروسک و آلرژی و کهیر... می ترسم تا همیشه اینطور بمونه که به خورد و خوراک حساس باشه!
13 خرداد هم تولد 27 ماهگی ایلیا جونم بود...
تعطیلات طولانی مدت خرداد ماه رو هم در تهران سپری کردیم ... مهمونی و پارک و ... و یکعالمه استراحت مفید.
پانوشت1_ مامانی وروجک مهربان من رو به یک عدد بازی دعوت کردن که در پست بعدی حتما انجام می دم... این پست دیگه خیلی طولانی و سنگین شد!
پانوشت2_ میترا جون مامان ایلیای خوشگل و تپلی دوباره برام فیلتر شدی و من که عادت دارم تند تند پیشت بیام غصه می خورم...
پانوشت 3_ دختر خالم ساجده مامان صبا رو بعضیتون می شناسید (پوست نارنج) حالا خاله شده .... خاله یه دخمل خوشگل به نام محیا به مامان نازنینش(فاطمه جونم) تبریک می گم...
پانوشت4_ وای از نفس افتادم ... دیگه خلاصه تر از این نمی تونستم بنویسم...
پانوشت5_ ... ای ول دنبال بقیه اش هم هستین؟؟!!! ... همین دیگه... تمام رفت.
پانوشت6_ دیدی یادم رفت؟؟ عکسای آتلیه رو هم پست بعدی می ذارم...