سلام...
امروز هم در ادامه تنبلیهای روزهای گذشته حوصله آپیدن نداشتم اما یک نگاه به روز شمار بالای صفحه قلقلکم داد که چند سطری بنویسم...
ایلیای 2 سال و 2 ماه و 2 روزه من ... تو که نزدیک به 800 روز از فرود آسمونیت به زمین و به محفل قلب لبالب از عشقم می گذره...تا قبل از اون کجا بودی؟؟ من تا قبل از این 2 سال و 2 ماه و 2 روز چه می کردم... چه جوری زندگی می کردم؟ اصلا چطور نفس می کشیدم؟؟ بدون لمس دستهای مهربونت... بدون بوئیدن موهای خوشرنگت... بدون خیره شدن به عمق نگاه سیاه و لبریز از صداقتت... و چطور لبانم به خنده شکفته می شد بدون دیدن خنده های فرشتهگونت.
تو که چشمهات رنگ شبه ... تو که دستهات به نرمی و لطافت یه دشت پر از گله... تو که عطر گلوت مست مستم می کنه... خبرت هست که چقدر دوستت دارم؟؟؟ به اندازه تمامی آسمان بی منتها ... اگه منتهایی داشته باشه... به اندازه عمق همه دریاها... اگه بشه عمقی براش متصور شد... به اندازه هر آنچه گل که در دنیا روئیده ... اگر بشه اندازهاش گرفت ... و تا نهایت آنچه مادری کودکش را دوست داره ... اگه نهایتی داشته باشه...
کودک 2 سال و 2 ماه و 2 روزه من، درست نمی دونم کی و کجا این صفحات سیاه شده به دست من رو خواهی خوند ... صفحاتی مملو از واگویه های ذهنی و قلبی من ... نمی دونم هنوز روی این پهنه خاکی هستم یا نه... نفس می کشم یا نه ... اما می خوام بدونی ... ازحالا تا همیشه... دوستت دارم ... و از تو همین مرا تا همیشه بس که به من هویتی به ژرفای مادر بودن بخشیدی...
پانوشت1_ تو این مدت که ننوشتم... ایلیا خیلی جاها رفته و خیلی کارها کرده... مثلا با کیارش جون رفته پارک ...همه رو تو پست بعدی می نویسم.
پانوشت 2_ قالبم دلمو زده بود... عوضش کردم ... اینو هم خیلی دوستش ندارم...