سلام به قشنگترین گل دنیا
به ایلیای مامانی. خوشگل مامان سلام. میدونم که الان داری سر کوچولوت رو به نشونه جواب سلام چندین بار تکون میدی.
کی باور میکنه داره میشه یکسال. داره یکسال از روزی که خدای آسمونا دست مهربونش رو روی سر من کشید و یه پسر کوچولوی شیرین توی دامنم گذاشت میگذره.
چه روزهایی که باهم نداشتیم. حیف که هرگز 1 سال اول زندگیت را به خاطر نخواهی آورد. به خاطر نخواهی آورد که هر صبح با عشق به تو چشمان خوابالودم را باز میکنم و به صورت معصومت لبخند میزنم. وبعد باچه رنجی تو را میگذارم و میروم. هرگز به خاطر نخواهی آورد که در طول ساعات کاری که از تو دورم چقدر عاشقانه و دلتنگ به صفحه مانیتور و عکس قشنگ تو نگاه میکنم. به یاد نخواهی آورد که بعدازظهرها با چه اشتیاقی به سمت تو پرواز میکنم و تو در ابتدا با شوقی زایدالوصف به سمتم میآیی و بعد مرا میبوسی وصورتت را به صورت و شانههایم میمالی و پس از آن همه دلتنگی روزانهات را با نگاهی شماتتبار به چشمانم میریزی وگاه قهر میکنی و خودت را میگیری. از یاد خواهی برد که بعدازظهرها لحظهای دوریم را تحمل نمیکنی. فقط باید در کنار تو بنشینم. نه میگذاری چیزی بر لب بگذارم یا حتی لباسم را عوض کنم. و اگر بروم آنقدر گریه میکنی که بدن کوچکت به لرزه در میآید. ساعتهای تنهاییمان فقط و فقط باید با تو باشم با تو و برای تو. تا وقتی که بابا مهدی در را باز کند و تو با لبخند شیرینی از او استقبال کنی.چه شبها که زودتر از ساعت 2 رضایت بر خوابیدن نمیدهی و تازه اونموقع هم همچنان چشمانت میخندند و تو از حال میروی....و هرگز به یاد نخواهی آورد که شب تا به صبح پابهپای تو میخوابم و بیدار میشوم. ساعت به ساعت شیر میخوری. نه پستونکی نه شیشهای نه شیر خشکی فقط و فقط شیر مامان.
شیرینترینم. همیشه میدونستم که کودکم را خیلی دوست خواهم داشت اما اینهمه را هرگز در خواب هم نمیدیدم. آخر از کجا باید میدانستم که تو اینهمه شیرین خواهی بود اینهمه خواستنی و اینهمه مهربان.
پسر کوچولوی مهربونی که تند و تند خودش رو به من میرسونه و لبای خوشگلش رو به لپم میچسبونه و مثلا بوس میکنه یا از دور صدای بوسه برام میفرسته. هر وقت بهش میگم برو ایلیا رو بوس کن تندی خودش رو به آینه قدی میرسونه و لب خودش رو میبوسه و با نگاهی شیطون به من لبخند میزنه. یا وقتی گرسنه است بغلش میکنم که بهش سوپ بدم با دیدن سوپ که خیلی دوست داره تند تند دست میزنه. یه وقتایی هم هرچی توی چنته داره رو میکنه. دست میزنه سرسری میکنه میرقصه صدای بعبع جیک جیک و میومیو در میاره. انگشت اشارهاش رو جلو میگیره و میگه جیز. برق رو خاموش روشن میکنه. به به میگه و با صدای بلند ونگاه کردن به دور و گرفتن ژستی خاص به تقلید از ما کسی را با گفتن دا صدا میکنه. خندهدار وقتیه که به تقلید از من و باباش کنترل تلویزیون را که نصفهنیمه کار میکنه اول روی زمین می زنه و بعد میگیره جلوی تلویزیون. تا میگیم لالا کن هر جا که باشه دراز میکشه و سرش رو روی زمین میگذاره و بعد با لبخندی بلند میشه.
تو رو دوست دارم ایلیا خیلی زیاد. شاید یه روزی برسه که انقدر بزرگ و مرد شده باشی که روم نشه تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که چقدر میخوامت برای همینه که هر روز و هر ساعت که به صورت معصوم تو نگاه میکنم بهت میگم دوست دارم مامانی.
تو که ثمره عشق من و پدرت هستی. تو که هرکس میبینتت عاشقت میشه بسکه مهربون و شیرینی.
و اگر تو هم فراموش کنی من هرگز از یاد نخواهم برد که روزی دلم کودکی خواست. یواش توی گوش خدا گفتم. خدا اول نگاهم کرد بعد به رویم خندید و دست کوچک و پاکت را توی دستم گذاشت. و بعد... تازه دیدم چقدر بیشتر از آنچه میاندیشیدم دوستت دارم. که مادر بودن یعنی چی. و بعد.... دلم میخواست دستام رو بلند کنم و خدا رو بغل کنم و ببوسم بابت زن بودنم بابت مادر شدنم و بابت حس ملتهبی که همه وجودم رو میسوزونه و خاکستر میکنه...