سلام ... سلام به دوستای خوب و مهربونم
نمی دونم ... شاید واقعا منصفانه نباشه بعد از اینهمه سر نزدن، بی کامپیوتری و بعد هم بی اینترنتی و بی خبری بیام اینجا و از کوه غم توی دلم بنویسم... اما من می نویسم شاید قلبم کمی و فقط کمی سبک بشه...
روز پنجشنبه(شب عید فطر) ایلیای من مثل خیلی از روزهای دیگه دائم بهم آویزون بود و شیر می خورد ... به قول خودش بووِه... من هم روزه بودم هم به شدت سرماخورده بودم ... دیگه بعد از افطار پاهام هم به شدت ضعف افتاده بود و ایلیا هم ولم نمی کرد.
تصمیم گرفتم چیزی به بووه بزنم که فعلآ بیخیال بشه. هفته گذشته هم یکبار از رژ لب استفاده کرده بودم و ایلیا برای ساعتی بیخیال بووِه شده بود. اینبار آبلیمو زدم. می خواستم فقط یکساعت نخوره ... اما ایلیای من دیگه نخورد...
شکه شدم... ایلیای من ایلیایی که اینهمه وابسته به بووه بود ... ایلیایی که چپ می رفت راست می اومد بووه می خواست... ایلیایی که من حتی اگر یک لحظه مینشستم یا دقیقه ای دراز می کشیدم تندی می اومد و بهم می چسبید و بووه می خواست... ایلیایی که یاد گرفته بود بالش کوچولوش رو برداره و بگه مامان باشو باشتت بووه (یعنی مامان پاشو بخوابیم روی بالش بووه بده) ... حالا دیگه بووه نمی خواد.
معنای اینهمه پرهیزش رو نمی فهمم... تا شب دائم بهم می چسبید ... با بووه بازی میکرد، صورتش رو بهش می مالید، دهانش رو بارها و بارها بهش نزدیک می کرد ولی بعد رویش را با کلافگی بر می گردوند... دلم کباب شد...
تا آخر شب بارها زار زار گریه کردم... خصوصآ آخر شب که نمی خوابید و به طرز وحشتناکی کلافه و مستأصل شده بود... می فهمیدم که همه وجودش شیر من رو طلب می کنه اما نمی خواد بخوره... باورم نمیشد که بچه به این کوچیکی چطور میتونه اینهمه جلوی خودش رو بگیره...
شب عید با چشم گریون خوابیدم، با دلی سرشار از اندوه ... خدا به دل بیچارم رحم کرد و ایلیا نصفه شب شیر خورد. دلم می خواست صبح فراموش کنه و باز ازم آویزون بشه اما نشد... باز هم سراغم می اومد و خودش رو بهم می چسبوند اما دست آخر می گفت اخ اخ و بی خیال می شد.
عجیب بود که فکر می کردم همه وابستگیش به من بخاطر وابستگیش به شیرم باشه اما اینطور نبود چون حالا بیشتر بهم می چسبید.
مامانم می گه این خلأ عاطفی هر وقت که ایلیا رو از شیر می گرفتم برام پیش می آمد ... می گفت الان خیلی بهتره که خودش نمی خواد بخوره، اگر مثل بچه های دیگه خودش نمی خواست و تو بهش نمی دادی هر دو بیشتر اذیت می شدین...
می دونم ... اما من آمادگیش رو نداشتم ... دلم می خواست 2 سال کامل بهش شیر می دادم... دلم می خواست وقتی از شیر می گیرمش به خاطر خودش باشه نه به خاطر خودخواهی خودم... دلم می خواست کم کم این اتفاق می افتاد نه اینطور ناگهانی...
دیشب موقع خواب در میان گریه و اندوه ناتمامم به این اندیشه می کردم که کاش زمان فقط 48 ساعت به عقب برمی گشت ... اونوقت هرگز از اون آبلیموی لعنتی استفاده نمی کردم... هرگز ایلیای قشنگم رو از خودم و از بووِه محبوبش نمی راندم... یا لااقل آخرین نگاه مهربانی رو که همیشه در حال شیر خوردن بهم می انداخت با همه وجودم حفظ می کردم... یکبار دیگه در حالی که شیرم رو می خورد باهاش بازی می کردم و به خنده افتادنش رو با دهان پرش تماشا می کردم... یکبار دیگه بالش رو روی زمین می انداختم و با همه حواس از ذوق زدگی شیرین و خنده شادش استقبال می کردم...
نمی دونم کی این غم از دلم درمیاد... هرگز توی زندگیم اتفاقی نیفتاده که حکمت خداوند باعثش نبوده باشه... این هم حتما حکمتی توش هست... اما من دارم از غصه دق می کنم... درسته که ایلیای من 19 ماه تمام شب و روز شیر من رو خورده اما اینکه اینطور ناگهانی و اونهم به خاطر خودخواهی خودم از شیر گرفتمش داره دیوونه ام می کنه... دیشب موقع خواب با التماس از خدا می خواستم که ایلیا لااقل نصفه شب شیر بخوره .. خورد .. اما فکر نمی کنم که اینهم ادامه داشته باشه...
کاش امروز وقتی از سرکار می رفتم پیشش مثل همیشه دوان دوان به سمتم می اومد... بغلش می کردم... بعد مقنعه ام رو بالا می زد و بی صبرانه و پشت سر هم می گفت بووه بووه... و بعد که می دید می خوام بهش شیر بدم خنده شادی سر میداد... اما می دونم که اینطور نخواهد شد... امروز هم مثل دو روز گذشته، لحظات دردم رو افزون خواهند کرد...
برام بگید... خواهش می کنم که حتی اگر دارید از اینجا رد هم میشید حستون رو برام بگین ... بهم بخندید... دستم بیندازید... مسخره ام کنید به خاطر این حس عجیبی که تا به حال موقع از شیر گرفتن هیچ بچه ای از هیچ مادری ندیدم... اما برام بنویسید... نوشته های شما دردم رو التیام می بخشه... مطمئنم...