سلام
این پست فقط برای این نوشته میشه که دو تا بازی دعوتی رو انجام بدم دیگه منو دعوا نکنید که دیر آپ کردم. بابا من که توی پست قبلی گفتم سرم شلوغه
با تشکر از دوست خوبم مامانی وروجک... بازی شانس:
به قول یکی از نزدیکترین دوستام من کلا آدم خوش شانسی هستم. البته من زیاد به شانس اعتقادی ندارم و معتقدم که خداوند همیشه راههایی رو جلوی پای آدم می گذاره و ما خودمون مختاریم که از این راهها کدوم رو انتخاب کنیم... البته قصد ندارم به این بحث فلسفی بپردازم که خب چرا از اول بعضی آدمها زیباتر دنیا میان و بعضی خیلی زیبا نیستند. بعضی تو خانواده های پولدار و بعضی فقیر... بعضی مسلمون و بعضی دارای دینی دیگر... اما حتی اسم اینها رو هم نمی تونم شانس بزارم... اینها شاید آوانسهایی باشه که خدای مهربون به بعضی میده و در واقع توقع بیشتری هم از اونها خواهد داشت... بگذریم:
مطمئنا اولین شانسی که آوردم سالم و سلامت چشم باز کردن توی خانواده خودم بوده ... مسلمان، مقید به اصول اخلاقی، بسیار جوان، تحصیلکرده و ...
شانس آوردم که مامان فوق العاده ای داشتم... و البته دارم! با قدرت درک بسیار بالا. با اینکه کمتر از 18 سال داشته وقتی که من رو به دنیا آورده اما همیشه نوع و نحوه تربیت کردنش بین کل فامیل و دوستان زبانزد بوده (الان از خودم هم تعریف کردم؟؟!)
شانس آوردم که با فاصله 2 سال صاحب یک خواهر شدم ... خواهری که خیلی دوستش دارم... چه شبها که تا صبح بیدار می موندیم و با هم حرفها می زدیم... یه وقتایی که خوابش نمی برد می اومد و روی تختم کنار من می خوابید. با هم مشاعره می کردیم... حالا امروز 3 روزه که خواهرم عروس شده... هم براش خوشحالم هم دلم تنگه گذشته هاست... خوشبخت باشی نازنینم.
و البته برادر کوچولوی خودم که عین گل میمونه انقدر پاکه. همیشه هر کار داشته باشم می تونم روش حساب کنم.
شانس آوردم که خانواده ام اعتقاد داشتند که بچه ها باید مدرسه های خوب بروند و من مدرسه های خوبی رفتم.
شانس آوردم که دانشگاه سراسری توی تهران در رشته تجربی قبول نشدم و در رشته انسانی شرکت کردم و رشته ای خوب در دانشگاهی خوب قبول شدم که به محل زندگیمون هم خیلی نزدیک بود و دوستان خوبی هم پیدا کردم.
شانس آوردم که توی خانواده شلوغ و پر جمعیت مادری یکعالمه دختر خاله های همسن و سال بودیم و دوران کودکی و نوجوانی خوبی رو با هم گذروندیم.
شانس آوردم که در سن 19 سالگی نامزد کردم... از ازدواج بیزار بودم به معنای واقعی! اما حالا خیلی خوشحالم که زود ازدواج کردم.
شانس آوردم که با اینکه کم سن بودم و هیچ سخت گیری موقع انتخاب همسر نکردم همسر فوق العاده ای نصیبم شد. همسری که برام بهترین دوسته... و شونه هاش امنترین تکیه گاه من..
و از بزرگترین شانسهای زندگیم حس سیال و جاری عشق دوطرفه ایه میان من و همسرم.
یک سال اول زندگیمون رو خونه یکی از اقوام می نشستیم که به خاطر مسائلی مجبور شدیم بلند بشیم. اونموقع خیلی غصه خوردم اما ظرف یکی دو ماه بعد فهمیدیم که چه اثر خوبی روی زندگی و پیشرفت مالیمون داشت.
شانس آوردم که همون اول توی کنکور ادواری قبول شدم. و به واسطه همون هم توی محل کارم که فقط یک نفر رو می خواستند پذیرفته شدم.
شانس آوردم که به اصرار یکسری از اطرافیان گوش نکردیم و زود بچه دار نشدیم تا هم بیشتر برای هم وقت داشته باشیم و هم اینکه اول کار پیدا کردم و بعد باردار شدم.
و ... شانس آوردم و لطف بیکران الهی شامل حالم شد و خداوند مهربان پسرم ... عشقم و همه وجودم رو به من داد ... اونهم سالم و زیبا ... این یکی رو دیگه اصلا نمی دونم چه جوری شکر کنم!
شانس آوردم که خداوند مهربونم در سنین جوانی یکبار در 23 سالگی و یکبار در 25 سالگی سفر حج رو قسمتم کرد... هنوز هم باورش برام سخته...
شانس آوردم که مادرشوهرم نزدیک یکسال پسرم رو نگه داشت تا من دغدغه مهد کودک نداشته باشم.
شانس آوردم به تازگی موفق به خرید خونه شدیم و ...
و حتما شانسهای خیلی زیاد دیگه که فعلا ذهنم یاری نمی کنه!!
و اما بازی تاثیر گذارها:
والا یادم نمیاد کسی خیلی تاثیری روم گذاشته باشه!!!
بیشتر افرادی که آزارم دادند روم این تاثیر رو داشتند که مثل اونها نباشم!!!
مامانم هم اثر خوبی روم داشت از جهت اینکه با فکر و سیاست زندگی کنم و همینطور توی تربیت بچه.
ایلیا و کلا مادرشدن هم تاثیر زیادی روم داشت. گذشت بیشتر، صبر زیاد و از خودگذشتگی فراوان از اثرات مامان شدنه.
همینجا روز مادر رو به همه مامانهای خوبی که لطف می کنند و این وبلاگ رو می خونند تبریک می گم.
دیدن وبلاگهای نی نی ها و مامانهاشون (خصوصا سمیه مامان ایلیا) این اثر رو روم داشت که واسه ایلیام وبلاگ درست کنم
من هم دوستان خوبم سمیه مامان ایلیا(حس قشنگ مادری)، ساجده مامان صبا(پوست نارنج)، مامان نازنین فاطمه(نی نی مامان) ، مامان ایلیا(ایلیا 85)، یاسی جون(دنی دردونه) رو اگه قبلا دعوت نشدند به هردوی این بازیها دعوت می کنم.
پانوشت1: خیلی طولانی شد از همه کسانی که به خاطر ایلیا به اینجا سر می زنند عذر می خوام. تو پست بعدی حتما از ایلیا براتون میگم
پانوشت2: کسی از مامان کوچولو(شیما جون) خبر نداره؟؟ دلم برای خودش و نی نیش شور می زنه!