سلام به همه دوستای خوب خودم و ایلیا
طفلی پسرم بعد از سرماخوردگی که توی دو پست قبلی در موردش نوشتم 25 اردیبهشت هم عفونت روده پیرا کرده بود و تا یک هفته حالش زیاد خوب نبود. تنها حسن این بیماری این بود که ایلیا به خاطر داروی به شدت خواب آور و گیج کننده ای که می خورد برای اولین بار خودش به تنهایی خوابید(26 اردیبهشت) ما دیگه اینجوری شده بودیم. از بس که همیشه وحشتناک سخت می خوابه و گاهی گریه آدم رو در میاره (همش تقصیر بابا مهدی که از اول عادتش داد رو پا بخوابه)
ایلیا دیگه دندونهای کرسیش هم دراومده و دندونهای نیشش هم مدتهاست که پیله کرده.
دیگه براتون بگم که پسر گلم صدای کلاغ درمیاره: غار غار
عمو زنجیر باف و دودوکیش کیش بازی می کنه. عروسک بازی هم دوست داره کلی بوسشون می کنه و شیر هم بهشون میده!
من همش بهش میگم: تو مثل ماه میمونی، ماه ماه ماه که تازگیها ایلیا تا من میگم پشت سرم میگه: ماه ماه ماه . اونوقت دلم می خواد درسته قورتش بدم انقدر که جیگر میشه.
آقای ایلیا خانوم !!! تازگیها ریمل هم میزنند!! ریمل در بسته را همچین به جفت چشمهاش فشار می ده که آدم فکر می کنه چه عملیات مهمی هم داره انجام میده!
راستی آقا اولین فحش رو هم یاد گرفت! پشت سر من که داشتم بهش می گفتم تو چقدر لوس شدی مامانی! گفت: اوس!!
نمی دونید چقدر دوسش دارم (البته حتما می دونید) براش میمیرم. صبحها که خوش اخلاق از خواب بلند میشه و هنوز چشمهاش باز باز نشده اول سرش رو به نشونه سلام تکون می ده بعد میخنده و بارها بوسم می کنه و بعد با انگشت کوچولوش به قاب عکس عروسی ما بالای سرمون اشاره می کنه و میگه: ماما بابا و بعد با کف دست مهربونش برای عکسهامون بوس می فرسته... نمی دونید چقدر دلم می گیره وقتی مجبور میشم این فرشته کوچولو و شیرین رو بزارم و برم اداره.
اما بعد از ظهرها ... اوایل که ایلیا رو می گذاشتم خونه مادرشوهرم تا می رسیدم اونجا با اشتیاق بدو بدو می اومد بغلم و صورتش رو به صورتم میمالید و سرش را مدتی روی شونه هام می گذاشت. دیگه کم میموند تا اشک من دربیاد!
چند وقت بعد فقط توی بغلم می اومد و از لحظه اول غر میزد و فقط هم دلش می خواست که شیر بخوره. حس می کردم که بچم داره اذیت میشه!
اما تازگیها حالگیری شدید!! در که به روی من باز میشه اصلا به سمت من نمیاد، نیم نگاهی بی تفاوت به سمت من میندازه و بعد راهش رو کج می کنه و میره که به کارش برسه!! تمایلی هم به اینکه بیاد بغلم نشون نمی ده. البته اگر از جلوی چشمش دور بشم می افته گریه (هنوز جای امیدواری هست!) حالا نمی دونم باهام قهر می کنه و خودش رو می گیره و یا اینکه دیگه دوستم نداره!
فکر کنم چند وقت دیگه که بگذره در رو هم به روی من ببنده! خلاصه حالم گرفته است دیگه یه خورده دلداریم بدین!!
و اما ... آرزو بازی
مامان کوچولوی عزیزم و همینطور یاسی جون مامان دنی من رو به بازی آرزوها دعوت کردند که ضمن تشکر از دعوتشون آرزوهامو می گم. البته بگم ها اولش فکر می کردم که آرزوی چندانی ندارم اما بعد که خواستم بنویسم دیدم که چقدر هم سرشار از آرزو هستم!!! بنابراین آرزوهام رو به دو قسمت تقسیم می کنم و براتون می گم:
آرزوهای معنوی:
1. سلامتی و سعادت و موفقیت ایلیای عزیزم توی دونه دونه مراحل زندگی.
2. سلامتی تک تک اعضای خانوادم و اینکه حتما از همشون زودتر این دیار فانی رو ترک بکنم
3. با همسرم، مهدی عزیزم، همیشه و همیشه اینهمه عاشق و خوشبخت در کنار هم زندگی کنیم.
4. اینکه بتونم مادر خوبی باشم و هرگز اون روزی نیاد که من تاسف گذر ایام رو بخورم که نتونستم فرزند خوب و صالحی تربیت کنم و یا پسرم از من ناراضی باشه.
5. همه سعیم رو همیشه می کنم که هرگز دل کسی رو نشکنم. امیدوارم که تا همیشه بتونم این خصلت رو حفظ کنم.
آرزوهای زمینی:
1. هرگز توی زندگی دستمون جلوی کسی دراز نباشه.
2. در حال حاضر که داریم دنبال یه خونه واسه خرید می گردیم یه جا رو پیدا کنیم که از لحاظ موقعیت مکانی و قیمتی و شیکی و ...! مناسب باشه.
3. فرصتی پیدا کنم برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس.
4. از لحاظ کاری هم بتونم توی محل کارم موفق و مثمر ثمر باشم.
5. دلم یه اتاق بزرگ می خواد با یک کتابخانه خیلی بزرگ با یکعالمه کتاب! که هی بخونم هی بخونم بازم تموم نشه!
حالا منم از دوستای خوبم مامانی وروجک، و شهرزاد مامان شرمینه، شهلا مامان محمدجواد، ثمانه مامان مهدیار و هدیه مامان کسرا (البته اگر قبلا دعوت نشدند) دعوت می کنم که آرزو بازی بفرمایند!
پانوشت1: از همینجا تولد هیراد جونم که چند روز پیش بود و تولد مهدیار گلم که امروزه رو تبریک میگم با یکعالمه بوسه رو گونه های معصومشون.
پانوشت2: حداقل نفری 2 تا کامنت باید برام بزارین. یکی بخاطر ایلیا یکی بخاطر آرزوها (کامنت زورکی)
پانوشت3: همین دیگه باور کنید تموم شد!!!