سلام به پسر گلم، به ستاره طلایی همه زندگیم، به فرشته مهربان و پاکی که درون قلبش جز مهربانی و شفافیت آسمانی چیزی دیده نمی شود.
با توام قشنگترین مایملک هستی من، با تو که همه روزهای زندگیم را گلباران کردی و همه شبهای آن را ستاره باران... با تو رنگین کمان لحظه لحظه زندگیم...
دوست داشتن تو چنان با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته شده است که قلب کوچکم را یارای نگهداری همه عشق آسمانی به تو نیست.
چقدر محتاجم به صورت معصومت، به پاکی چشمانت و به همه مهر و محبت دستان کوچکت.
چقدر آرزو می کنم آغوش فرشته گونه ات را با همه بوی بدن معطرت، عطر مویت...
تو را دوست می دارم چنان ماهی عاشق آب، چنان نهال محتاج به باران...
حس من به تو حس لطیف گل است به گلبرگهایش، حس مبهم دریاست به ابر و بارانش، حس شیرین پرستوست به پرواز و حس غریب یک مادر...
می نویسم برای تو که هنوز آنقدر کودکی که مرا به مادر بودنم، به شیر دادنم و به درآغوش کشیدنم می شناسی... می نویسم برای آینده تو که انقدر بزرگ خواهی شد که آغوشمان از هم فاصله بگیرد و لبان خجلت زده مان از مهر به هم نسراید.... می نویسم برای روزی که همه وجودم پیشانی مردانه ات را طلب خواهد کرد برای بوسه ای هرچند کوچک ...
می نویسم برای روزی که همه وجودم چشم خواهد شد در اشتیاق لحظه به لحظه دیدنت، لحظه به لحظه با تو بودن، لحظه به لحظه در کنار تو نفس کشیدن ... می نویسم و می نویسم ...
و تو هرگاه این نوشته ها را خواندی، بدان که مادرت عاشقانه دوستت دارد ... دوست داشتنی چنان آسمانی که تراوش سیاه قلم بر دل سفید کاغذ هرگز نخواهد توانست این همه محبت فرا زمینی را نقش بزند ...
من چه در این دیار خاکی باشم و چه نباشم، لحظه به لحظه در کنار تو خواهم ماند ... با تو خواهم خندید ... با تو خواهم گریست... و تو را که ثمره تمامی زندگیم هستی لحظه ای ترک نخواهم گفت.
تو را دوست می دارم و خدایت را می ستایم که چون تویی را بر دامان من نهاد تا لذت عمیق مادر شدن را تجربه کنم، تا هر آنچه خستگی است به یک لبخند تو از تن بیرون کنم.
مامان سمیه
12:30 ظهر شنبه 22 اردیبهشت 1386