Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie First Birthday tickers

ستاره های طلائی
نویسنده :  سمیه

 

سلام ... سلام به دوستای خوب و مهربونم

نمی دونم ... شاید واقعا منصفانه نباشه بعد از اینهمه سر نزدن، بی کامپیوتری و بعد هم بی اینترنتی و بی خبری بیام اینجا و از کوه غم توی دلم بنویسم... اما من می نویسم شاید قلبم کمی و فقط کمی سبک بشه...

روز پنجشنبه(شب عید فطر) ایلیای من مثل خیلی از روزهای دیگه دائم بهم آویزون بود و شیر می خورد ... به قول خودش بووِه... من هم روزه بودم هم به شدت سرماخورده بودم ... دیگه بعد از افطار پاهام هم به شدت ضعف افتاده بود و ایلیا هم ولم نمی کرد.

تصمیم گرفتم چیزی به بووه بزنم که فعلآ بیخیال بشه. هفته گذشته هم یکبار از رژ لب استفاده کرده بودم و ایلیا برای ساعتی بیخیال بووِه شده بود. اینبار آبلیمو زدم. می خواستم فقط یکساعت نخوره ... اما ایلیای من دیگه نخورد...

شکه شدم... ایلیای من ایلیایی که اینهمه وابسته به بووه بود ... ایلیایی که چپ می رفت راست می اومد بووه می خواست... ایلیایی که من حتی اگر یک لحظه مینشستم یا دقیقه ای دراز می کشیدم تندی می اومد و بهم می چسبید و بووه می خواست... ایلیایی که یاد گرفته بود بالش کوچولوش رو برداره و بگه   مامان  باشو   باشتت بووه  (یعنی مامان پاشو بخوابیم روی بالش بووه بده) ... حالا دیگه بووه نمی خواد.

معنای اینهمه پرهیزش رو نمی فهمم... تا شب دائم بهم می چسبید ... با بووه بازی میکرد، صورتش رو بهش می مالید، دهانش رو بارها و بارها بهش نزدیک می کرد ولی بعد رویش را با کلافگی بر می گردوند... دلم کباب شد...

تا آخر شب بارها زار زار گریه کردم... خصوصآ آخر شب که نمی خوابید و به طرز وحشتناکی کلافه و مستأصل شده بود... می فهمیدم که همه وجودش شیر من رو طلب می کنه اما نمی خواد بخوره... باورم نمیشد که بچه به این کوچیکی چطور میتونه اینهمه جلوی خودش رو بگیره...

شب عید با چشم گریون خوابیدم، با دلی سرشار از اندوه ... خدا به دل بیچارم رحم کرد و ایلیا نصفه شب شیر خورد. دلم می خواست صبح فراموش کنه و باز ازم آویزون بشه اما نشد... باز هم سراغم می اومد و خودش رو بهم می چسبوند اما دست آخر می گفت اخ اخ و بی خیال می شد.

عجیب بود که فکر می کردم همه وابستگیش به من بخاطر وابستگیش به شیرم باشه اما اینطور نبود چون حالا بیشتر بهم می چسبید.

 مامانم می گه این خلأ عاطفی هر وقت که ایلیا رو از شیر می گرفتم برام پیش می آمد ... می گفت الان خیلی بهتره که خودش نمی خواد بخوره، اگر مثل بچه های دیگه خودش نمی خواست و تو بهش نمی دادی هر دو بیشتر اذیت می شدین...

می دونم ... اما من آمادگیش رو نداشتم ... دلم می خواست 2 سال کامل بهش شیر می دادم... دلم می خواست وقتی از شیر می گیرمش به خاطر خودش باشه نه به خاطر خودخواهی خودم... دلم می خواست کم کم این اتفاق می افتاد نه اینطور ناگهانی...

دیشب موقع خواب در میان گریه و اندوه ناتمامم به این اندیشه می کردم که کاش زمان فقط 48 ساعت به عقب برمی گشت ... اونوقت هرگز از اون آبلیموی لعنتی استفاده نمی کردم... هرگز ایلیای قشنگم رو از خودم و از بووِه محبوبش نمی راندم... یا لااقل آخرین نگاه مهربانی رو که همیشه در حال شیر خوردن بهم می انداخت با همه وجودم حفظ می کردم... یکبار دیگه در حالی که شیرم رو می خورد باهاش بازی می کردم و به خنده افتادنش رو با دهان پرش تماشا می کردم... یکبار دیگه بالش رو روی زمین می انداختم و با همه حواس از ذوق زدگی شیرین و خنده شادش استقبال می کردم...

نمی دونم کی این غم از دلم درمیاد... هرگز توی زندگیم اتفاقی نیفتاده که حکمت خداوند باعثش نبوده باشه... این هم حتما حکمتی توش هست... اما من دارم از غصه دق می کنم... درسته که ایلیای من 19 ماه تمام شب و روز شیر من رو خورده اما اینکه اینطور ناگهانی و اونهم به خاطر خودخواهی خودم از شیر گرفتمش داره دیوونه ام می کنه... دیشب موقع خواب با التماس از خدا می خواستم که ایلیا لااقل نصفه شب شیر بخوره .. خورد .. اما فکر نمی کنم که اینهم ادامه داشته باشه...

کاش امروز وقتی از سرکار می رفتم پیشش مثل همیشه دوان دوان به سمتم می اومد... بغلش می کردم... بعد مقنعه ام رو بالا می زد و بی صبرانه و پشت سر هم می گفت بووه بووه... و بعد که می دید می خوام بهش شیر بدم خنده شادی سر میداد... اما می دونم که اینطور نخواهد شد... امروز هم مثل دو روز گذشته، لحظات دردم رو افزون خواهند کرد...

برام بگید... خواهش می کنم که حتی اگر دارید از اینجا رد هم میشید حستون رو برام بگین ... بهم بخندید... دستم بیندازید... مسخره ام کنید به خاطر این حس عجیبی که تا به حال موقع از شیر گرفتن هیچ بچه ای از هیچ مادری ندیدم... اما برام بنویسید... نوشته های شما دردم رو التیام می بخشه... مطمئنم...

 

   


یکشنبه 86/7/22 ساعت 12:52 عصر
نویسنده :  سمیه


شنبه 86/6/24 ساعت 12:49 عصر
نویسنده :  سمیه
 
 
 ایلیای قشنگ منی تو عسلم
 
 سوم شهریور اداره مامان سمیه: کسی نبود ایلیای طفلکی رو نگه داره
 
 

7 شهریور: ساحل دریا

ایلیا در حال حمله به آب برای آب بازی

 
 
ایلیا و جنگل آب پری

 
 و اینهم از لباس مسابقه فینگیلها
 
پانوشت 1: فردای روزی که پست قبلی رو گذاشتم ایلیا حالش به طرز وحشتناکی بد شد. متاسفانه خروسک گرفت و سه روز تمام تب وحشتناکی کرد که به هیچ قیمتی پایین نمیومد. بنابراین نشد واکسن 18 ماهگیش رو بزنیم چون اون هم تب سنگینی داره!! بچم آب شد. ایلیای من درست توی تولد 18 ماهگیش داشت توی تب میسوخت
 
پانوشت 2: جای همه دوستانی که دیروز نیومدند قرار وبلاگی خالی. خیلی از دیدن دوستای وبلاگیم خوشحال شدم. همشون رو با نی نی هاشون خیلی دوست داشتم... تو پست بعدی عکس می گذارم. 
 
 

دوشنبه 86/6/19 ساعت 12:43 عصر
نویسنده :  سمیه

 

یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند...

 *بعضی وقتها عمیقا حیرت می کنم ... حیرت از اینهمه حس جوشان درون سینه ام ... حیرت از حس جاری در تمامی رگهای بدنم ... حیرت از چشمان خسته ولی عاشقم ... حیرت از دستانم که توانشان اندک است و مهرشان فراوان...

 *چقدر تعجب میکنم که پس از هر خنده دلنشین و کودکانه ات دوست دارم ساعتها بخندم ... تعجب می کنم از بغض دردناک درون سینه ام پس از هر گریه تو. چقدر گلویم درد می کند... چقدر چشمانم می سوزد... چقدر سرم دردناک است ... چقدر دلم می خواهد ساعتها با هر بغضت گریه کنم...

 *هنوز عادت نکرده ام به این همه عشق درون سینه ام...هنوز گاه حیرت می کنم وقتی پا به پایت اشک می ریزم و یا وقتی با تو خنده کنان همبازی می شوم...

 *هنوز هم نمی دانم چقدر دوستت دارم... زمان می خواهد تا باور کنم مادر بودنم را عاشق بودنم را... زمانی بیش از یکسال و نیمی که بر ما گذشته است...

 *خدایا، مهربانا از کدامین منبع لایزال وجود سراسر نورانیت بر قلب من تابانده ای که اینگونه ناباورانه عاشقم کردی؟

پانوشت 1: شمال بودیم... ایشالا به زودی و در پست بعدی از ایلیا و کیف فراوانی که کرد می نویسم و عکس می گذارم

پانوشت 2: هفته گذشته از مسابقه فینگیلها برامون پیام دادند که بریم و ازشون لباس مسابقه رو بخریم!!! 6000 تومان! من هم رفتم. مال رده سنی ایلیا نارنجیه. اولش خوشم نیومد اما وقتی تنش کردم خوشم اومد!! خیلی بانمک شد. در ضمن گفتند که مسابقه قبل از ماه رمضان برگزار میشه!!! من که چشمم آب نمی خوره.

شماره اش هم اینه هرکی خواست تماس بگیره واسه لباس:

 66900927

پانوشت3: امروز می خواهیم گوش شیطون کر بریم آتلیه از ایلیا عکس بگیریم(به مناسبت 18 ماهگی!!) ایشالا براتون عکس می گذارم...

                           

 

 

 


شنبه 86/6/10 ساعت 1:33 عصر
نویسنده :  سمیه

سلام

آخیش نمی تونید تصور کنید که چقدر دلم برای وبلاگ پسر گلم و همه شما دوستای مهربونم تنگ شده

می دونم که خیلی وقته نیومدم اما خدایی سرم خیلی شلوغ بود و البته هنوز هم هست!!

از آخرین مرتبه ای که در مورد ایلیا نوشتم 5/1 ماه می گذره. در این مدت ایلیای من کلی واسه خودش مرد شده!! ایلیای 17 ماهه من!

او هم مثل ما تیر و مرداد شلوغی رو پشت سر گذاشته. اوایل تیر ماه که خیلی ناجور تب کرد. سه روز مداوم. آخر هم نفهمیدیم که چی بود، عفونت بود، ویروس بود یا مال دندونش بود!! برای گرفتن آزمایش خون از پسر کوچولوم رفتیم بیمارستان کودکان . آدم اونجا که میره دلش پر از غصه میشه، یه عالمه کوچولوی مریض! امیدوارم خدا به همگیشون سلامتی و به خانواده هاشون صبر بده.

13 تیر هم عروسی خاله سمانه ایلیا بود. طفلی بچم هم کلی اذیت شد هم ما رو اذیت کرد. فقط برای عروس یا به قول خودش ایوس کلی ذوق می کرد و اصلا دلش نمی خواست بچه دیگه ای جز او کنار خاله اش بشینه!! آخر شب هم که خونه خاله‏اش مراسم گریه کنون برگزار  بود پسرم روی از مبلها واسه خودش خواب بود!!!

توی پاتختی هم که دنبال آقا اینور بدو اونور بدو!!

هفته بعد از اون هم عروسی پسرعمه ام بود که اونجا هم همش بدقلقی کرد! دیگه واسه عروسی بعدی که عروسی عمه نگار ایلیا بود از ابتدا او را با خودمون نبردیم و گذاشتیمش پیش مامانم تا حسابی خوابش رو بکنه و دیرتر بیاد. برای همین کلی خوشحال بود و برای این یکی ایوس هم کلی ذوق کرد! کلا برای همه مراسم عروسی عمه اش بیشتر باهامون راه اومد. توی حنابندونش هم کلی رقص و پایکوبی کرد!!!

و باز هفته بعدش هم نامزدی پسر خالم بود که بیچاره شدم بسکه با کفش پاشنه بلند دنبالش دویدم. تا ولش می کردی بدو بدو می رفت توی حیاط! واقعا به این نتهجه رسیدم که چقدر نگهداری دخترها راحتتره! شیطون ترینشون هم از پسرها آرومترند! یکی نیست بگه آخه ایلیا جان بابا و مامانت که انقدر آرومند تو چطور اینهمه وروجک شدی؟! اگه یک کیلومتر شمار به پسرم وصل کنند خدا می دونه چقدر در روز راه میره! همیشه هم ایستاده. در حال تلویزیون دیدن، در حال غذا خوردن!! دائم با تلویزیون ور میره و خاموش روشنش می کنه، میز گذاشتیم جلوی تلویزیون. حالا دیگه کارش از میز بالا رفتنه!!!

قدرت تقلیدش هم بیسته! از همین کوچیکی تا یه جنگی کشتی چیزی توی تلویزیون میبینه شروع می کنه به تقلید کردن و کشتی گرفتن!!!

پسر نازم مدتیه که تمامی دندانهای لازمه رو درآورده. به قول دکترش عجله داشته!!

کمتر کلمه ای وجود داره که ما بگیم و او نتونه تکرارش بکنه. از کلمات آسون گرفته تا سخت. با مزه ترینش اینهاست:

   آداس:آژانس                ایوس: عروس                  دیدون: شیطون

   ادم جون:اعظم جون      آدون:کارتون                    دی دی:سی دی

   اینا:مرغ مینا                ای بابا بابا: ای بابا

جالبه که بعض کلمات را چپه میگه:

به آب می گه با!!!                به سیب میگه  بیس!!!

خونه مامانم که هستیم هرکس رو که پشت کامپیوتر میشینه بلند می کنه و میگه دی دی و منظورش اینه که براش سی دی بزاریم! بعد هم میشینه پشت کامپیوتر و سیا ساکتی نگاه می کنه!! و با هر صحنه تصادف می زنه روی صورتش و می گه آه آه!!!

خونه مادرشوهرم هم میره و کنترل مخصوص ضبط رو بر میداره (دقیقا می دونه هر کنترل مخصوص چیه!) و میده به بقیه و می گه نانایکه یعنی براش آهنگ بگذارند تا آقا نانای کنه!!! عاشق یه آهنگ کردی شده و دائم با اون می رقصه. 

نمی دونید چقدر ماه و مهربونه. روز به روز دارم عاشقترش میشم. دلم براش غش میره وقتی موقع بازی از ته دل میخنده یا وقتی با قلدری تمام و با حرکت دستش می گه (فلان وسیله رو) بَده بَده .

بلاخره اسباب کشی کردیم اما به دلیل کافی نبودن کابینها خونه مادرشوهرم هستیم. واقعاً نگران ایلیا هستم. تا خواسته اش برآورده نشه جیغ می زنه. اینجا هم سریع خواسته اش رو برآورده می کنند. توی یکی از این سایتهای کودکان در موردش سوال کردم که برام پاسخ دادند که اگر دائم به خواسته هاش عمل بشه یه بچه لوس و از خود راضی بار میاد! حالم کلی گرفته شد. کمکم کنید.

غذا خوردنش هم که عجیب غریب. بعضی روزها چند روز پشت سر هم یکعالمه می خوره بعد چند روز پشت سر هم هیچی نمی خوره جز شیر من. برعکس اوایل هم دیگه زیاد میوه نمی خوره. البته به جز خیار و گوجه که عاشقشونه!!  خوشبختانه گوشت و مرغ رو هم دوست داره بگیره دستش و بخوره.

خوابیدنش هم که همچنان سخته. حتی اگر یک نیمه شب هم بخوابه 5 صبح بیدار میشه!! طفلکی بچم. اگه من کارمند نبودم کوچولوی من مجبور نمیشد به این نحوه خوابیدن عادت کنه.

به گفته اطرافیان ایلیا فوق العاده باهوشه. اصلا نمیشه جلوش هر رفتاری را نشون داد یا هر حرفی زد. خیلی دوست داره آبمیوه یا شیر رو بدیم دستش و با نی بخوره، یکبار داشت شیر میخورد آخرش شروع کرد به تکون دادن پاکت و کلی از شیر ریخت روی زمین. باباش به شوخی بهش گفت: ای خیره سر!! ایلیا هم نه گذاشت نه برداشت سریع گفت: گوره سر!!!

وقتی که باهاش حرف می زنیم اصلا کم نمیاره یا بلده و با اِیه(آره) و نه جواب میده یا اینکه الکی واسه خودش شروع می کنه به حرف زدن منتها نمی دونم با چه زبونی!!

عاشق پف فیله!!! صبحانه ناهار شام میان وعده. هر موقع بدی می خوره! پاستیل و چوب شور هم خیلی دوست داره.

 وای چقدر طولانی شد. دلی از عزا در آوردم!

مامان پویان عزیزم من رو به بازی یک تکه ابر دعوت کردند که ضمن تشکر از ایشون و بوسه بر گونه های صورتی پویان جون متاسفانه نمی تونم این بازی رو انجام بدم چون دقیقا معنای روانشناسیش رو می دونم و به دلایل امنیتی نمی تونم بازی کنم!!!

مامانی وروجک گلم هم من رو به یه بازی دیگه دعوت کردند.24 ساعت بدون بچه بودن. مرسی عزیزم.

والا من یک ثانیه رو هم نمی تونم بدون وجود ایلیا تصور کنم چه برسه به 24 ساعت! ولی خب لابد به همون کارهای قبل از تولد ایلیا می پرداختم دیگه. خواب بیشتر، بودن بیشتر در کنار همسرم، یکعالمه کتاب خوندن، سر زدن به دوستام و خیلی کارهای دیگه که حاضرم از همشون به یک خنده فرشته گونه ایلیام بگذرم....

پانوشت1: این مسابقه فینگیلها چی شد سرکاری بود؟؟؟!!!

پانوشت 2: چقدر دلم می خواست توی قرار وبلاگی شرکت کنم که متاسفانه نشد و من سعادت دیدار دوستانم و فرشته های کوچولوشون رو از دست دادم.

پانوشت 3: این پرشین بلاگ چرا اینجوری شد؟؟ بیچاره شدم  تا اینهمه لینک رو درست کردم!

پانوشت 4: انقدر خوابم میاد!!!

پانوشت 5: همین دیگه! بعد از اینهمه روده درازی دنبال بقیه اش هم می گردین؟؟؟؟!!!!!        


چهارشنبه 86/5/17 ساعت 12:4 عصر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تولدت مبارک مهر ماهی مامان
ستاره ی کوچکم
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
339600 :کل بازدیدها
27 :بازدید امروز
17 :بازدید دیروز
درباره خودم
ستاره های طلائی
سمیه
یه شب سرد زمستون یه شب پر از ستاره‏های پررنگ قایم شده زیر مه‏آلودی شبهای تهرون: خدا تن یکی از فرشته‏های کوچولوش پالتویی از نور پوشوند. بوسه‏ای از گونه صورتیش گرفت و ... یهو فوتش کرد پایین. و من ... مبهوت از این همه حس ناشناخته درون سینه تپنده‏ام نام این فرشته کوچولو رو گذاشتم ... ایلیا....* یه نیمه شب توی پاییز ... پر از مهر ... بازم عطر خدا توی لحظه هام پیچید ... بازم خدا یه فرشته واسم فرستاد ... یه فرشته ... متولد ماه مهر ... سینه ام یه بار دیگه تپشی خدایی گرفت و امیرعلی نامی قدم به دنیام گذاشت.* و آسمان دل من اینک پر است از ستاره های طلایی ... هدیه های آسمانی خداوند مهربانم*
حضور و غیاب
لوگوی خودم
ستاره های طلائی
لینک دوستان
امید زندگی سحر جون
ستایش ندا جون
پگاه جون و پارسا جون
زندگی و پر حرفیهای من
آرش وروجک
گلهای زیبای زندگی
یونا جون
دیبا و پرند جون
خانوم ناظم
نارگلی جونم
پرنیان بلاچه
خاطرات زهرا نازنازی
ثمانه و مهدیار گل
هیراد و آراد رنگ زندگی
ایلیای مامان میتی
حرم دلم (سنای نازم)
دردونه جون
ارشیا گلی
بولک و لولک
یه جای دنج
صحرا ، مثل هیچکس
پویان مامان
پریسا
دل‏آرام الهام جون
سارا ناناز
لیدا فرشته کوچولو
عشق است به آسمان پریدن
هانا جون مامان مهین
من و دخترم ریما
دلتنگی های بیتا
زینب دخمل ناز
ته تغاری حدیثه جون
پوریا و آریا
بهنیا جون
حامی و مانلی
دانیال بهار جون
ایلیای مامان سمیه
پرهام و پارمین
پردیس و شازده کوچولو
ایلیا و هانای هدیه جون
مهدیار مریم جون
خاطرات آلما جون
ایلیای مریم جون
نیکا جونم
نوید گل
پریا عشق لیلا جون
خاطرات راحله و عشقولیش
فاطمه گل بهار مریم جون
پارمیس تکه ای از بهشت
آندیای مژگان جون
مامانی وروجک
محمد حسین
ماجراهای شهراد جان
هیژا کوچولو
روستایی به نام قلبستان
یه دل خاکی با کلی پاکی
ایلیای مامان رویا
ریحانه زهرا جون
نازنین فاطمه جون
هستی جون
ایلیا جون
آرمان شازده کوچولو
دست نوشته های مریم
شرمینه شهرزاد جون
مانا و مانیا دخترای آسمون
نیکان جون
ایلیای مامان بیتا
مانی کوچولو و مامان
آرین کوچولو
آقا احسان
مزدا و پیشی
مامان کوچولو
دنی دردونه
دوقلوهای بیتا جون
کسری و بچه های خاله اش
فاطمه زهرا کوچولو
سمانه بانو
ستایش سمیه جون
پارسای ریحانه جون
مدار صفر درجه
ستاره ما
زهرای مامان ناهید
نورا کوچولو
معصومه سادات محدثه جون
رادین جون
سینا گل من
امیرمهدی مامان اکرم
آزاده
پوریای مامان عسل
ارمیا گل پسر
بنفشه
اشتراک
 
آرشیو
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر87
شهریور87
مهر 87
آبان87
آذر 87
دی87
بهمن 87
اسفند87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
شهریور88
آبان 88
مهر 89
ابان 89
اسفند 89
تیر 90
شهریور 90
بهمن 90
اسفند 90
مهر 91
آذر 91
اسفند 91
طراح قالب