به نام هستی بخش عالم
فرزند دار شدن یه طرف و دیدن بزرگ شدنش ... قد کشیدنش یه طرف ...
هرگز فکر نمی کردم اینهمه خاص و عمیق باشه برام روزی که پاهای کوچولوت رو بزاری مدرسه و بری کلاس اول ... انگار دوباره برای خودم کودکی شدم و انگاری که دوباره قدم به مدرسه گذاشتم ... همه ی وجودم مثل همون روزای 24 سال پیش و حتی بیشتر از اون روزا پر از استرس و هیجان شد ... عزیز مامان .. ایلیای قشنگم ... همه ی وجود من چشم شد تا تو رو خوب نگاه کنه ... نگاه کنه کلاس اولی بودنت رو ... نگاه کنه همه ی استرسها و همه ی احساساتت رو برای مدرسه رفتن ... برای همه چی این روزای تو به اندازه دنیایی ذوق دارم و به اندازه دنیایی ترس ... قدم گذاشتنت به دنیایی جدید پر از اتفاقات جدید ... دنیای پسرونه ای که با دنیای دخترونه ی من فاصله ها داره و باعث میشه که دائم ترسی تو دلم خونه کنه ... ترسی از دنیای جدیدی که باید واردش بشی و خودت رو باهاش هماهنگ کنی ... تویی که توی بهتی هنوز از جمعی اینهمه پسرونه ... دویدنها جیغ زدنها تنه زدنها مو کشیدنها و قانون رو رعایت نکردنها ... با همه ی عشقی که همیشه به همه ی این رفتارهای پسرونه ی شر و شیطون داشتم اما حالا همه ی استرسم شده اینکه بتونی زودتر و زودتر با این دنیای جدید کنار بیای ... بتونی از پس خودت بربیای و از حق و حقوق خودت دفاع کنی ...
مامان و بابا همه ی تلاششون رو برات کردن عزیزم .... سعی کردن یه مدرسه ی خوب ثبت نامت کنند تا توی بهترین محیط آموزش بگیری و بالیدن پیدا کنی ... حالا هم با همه ی سختیی که جدا شدن از دنیای کودکانه ی مهد و ورود به دنیای بزرگونه ی مدرسه برات داره می دونم و مطمئنم که به زودی با همه چیز کنار میای و روزی رو می بینم که مثل پایان مهد با دلی غمبار و چشمی اشکبار از دوستات جدا و فارغ التحصیل میشی ...
ایلیای نازنین ... مرد کوچک من ... بلاخره از دنیای مهد و پیش دبستانی فاصله گرفت ... روز آخری که رفت مهد وقتی رفتم دنبالش خیلی غمگین بود ... دلش تنگ میشد واسه دوستاش ... چند ماه پیش یه بار واسم درد دل می کرد و می گفت: مامان من دلم نمی خواد دیگه دوستامو نبینم دلم واسشون تنگ میشه ... واسه شیطونی کردنامون واسه بازی کردنامون ... دل منم اونروز خیلی گرفت از اولین احساسات جوانه زده اجتماعی درون قلب پسر کوچولوم
ایلیای من از هفته قبل از شروع مدارس سه بار به مدرسه رفت ... بار اول برای اشنایی که خیلی خوشش نیومد و بار دوم یه اردو رفتند با هم که بهش خوش گذشته بود و بار سوم هم که واسه جشن شکوفه ها ... پسرکم اونروز هم خوب و خوشحال بود ... از اول مهر هم که رفته به مدرسه ... این هفته به صورت نیمه وقت و از هفته اینده به صورت تمام وقت .. به نظر میاد که سختشه و رغبت چندانی به مدرسه رفتن نداره اما امیدوارم که به زودی کنار بیاد و علاقمند بشه تا دیگه منم انقدر نگران نباشم و غصه نخورم ...
بعد از جشن شکوفه ها مامانجون باباجون مهربون ایلیا و عمه نگار عزیز واسه ایلیا توی خونه یه جشن گرفتند با کیک و فشفشه و یعالمه کادو و کلی سورپرایزش کردند ... روز اول مهر هم که تا پسرکم اومد خونه مامانجون مهربون و مامانی عزیز تندی تلفن زدند و باهاش صحبت کردند.. دستشون درد نکنه و خوشحالم که توی احساس شدیدی که نسبت به اول مهر و کلاس اولی شدن ایلیای نازم دارم تنها نیستم ...
این روزا کلا روزای نگرانی من واسه ایلیای گلمه ... به امید خدا تا سه هفته دیگه قراره که یه کوچولوی دیگه به جمعمون اضافه بشه ... و من با همه ی عشق مادرانه ای که به این موجود جدید و کوچیک دارم ... با همه ی قلبم نگران ایلیا هستم که با وجود استرس مدرسه باید استرس اون روزا و ورود فرد جدیدی به خانواده رو هم به دوش بکشه ... الان که داداشش رو خیلی دوست داره و دائم سراغ آمدنش رو میگیره ... اما چه کنم که نگرانیهای به مامان تمومی نداره ...
کی باورش میشه ایلیای ناز من .. ایلیای کوچولوی من که از 7 ماهگی این خونه رو براش باز کردم و از روزاش نوشتم حالا انقدر بزرگ شده باشه که پا به مدرسه بزاره و من و بابا با عشق ناظر روزا و لحظه هاش باشیم ...از صمیم قلبم از خداوند مهربون می خوام که به هرکسی که در عطش مادر شدنه با لطف بی منتهاش بهش کودکی ببخشه تا تمومی این دلهره ها و عشق ها و همه ی این روزای قشنگ رو با چشاش ببینه .. آمین