ایلیای من از وقتی 2 ساله شده هر شب بعد از شام و قبل از اینکه ما بخوابیم روی مبل انقدر وول می زنه تا خوابش ببره ... بعد بابا مهدی ایلیا رو می بره توی تخت اتاق خودش می خوابونه... نصف شب اما یه بار بیدار میشه و بابا مهدی ایلیا رو میاره پیش خودمون می خوابونه اونوقت ایلیا خودش رو به من می چسبونه و باز می خوابه... دیشب اما پسرکم تا ساعت 12:30 که ما قصد خواب کردیم بیدار بود و با ما برای خواب اومد توی تختمون ... طبق معمول که دوست داره همیشه چیزی دستش باشه با یه موتور اسباب بازی اومد و بین من و باباش خوابید ... موتورش رو با یه عروسک دخترونه که اسمش رو دو تایی به خاطر رنگ لباسهاش صورتی گذاشتیم عوض کردم تا توی خواب اذیت نشه و بعد ... محو تماشاش شدم... چقدر دلم زیاد تنگش میشه ... چقدر دوستش دارم وقتی اینطوری عروسک به بغل بوسه ای روی گونه ام می ذاره و در جواب دوستت دارمی که بهش می گم می گه دوستت دارم و بعد : شب به خیری می گه و دست آزادش رو روی بازوی من می گذاره و چشمهای قشنگش رو به سیاهی شب می بنده و غرق خواب میشه...
چه شیرینه وقتی همه فکرم پر از تو میشه و گوشه چشمم از عشقی عمیق تر و نمناک میشه... دائم توی ذهنم پر می کشی... مدام دارم بهت فکر می کنم ... به کارهای شیرینی که ازت سر می زنه... به همه مهربونیات... به وقتی فکر می کنم که غمین و بی حال روی مبل نشستم و تو میای پیشم... عمیق و فکور نگاهی به صورت من میندازی و می گی: مامان چیزیته؟؟!! و من غرق دریای محبت خداوندی میشم که تازه مهر تو به من و مهر من به تو به اندازه قطره ای از دریای بیکران محبت او هم نیست...
و بازبه تو فکر می کنم... تویی که هر وقت دلت برام تنگ میشه مثل یه پیشی ملوس دائم خودت رو به من می مالونی و هی با یه صدای لوس می گی: مامان مامانی... به تو که هر روز وقتی برای احوالپرسیت به خونه مامانجون زنگ می زنم زودی گوشی رو بر می داری و برام حرف می زنی و شیرین زبونی می کنی...
به تو که دیشب وقتی برق رفت؛ گوشی تلفن رو سریع برداشتی و گفتی: آقا گازی ...ببین... می گم برق ما رو بیار تو تلویزیون... می خوایم کارتون نگاه کنیم!
به تو که دائم به خاطر تنهاییهات و همبازی نداشتنهات خودت رو با اسباب بازیهات سرگرم می کنی و هنوز هم با داشتن انواع اسباب بازیها بیش از همه به شرک و آقا خره علاقمندی!
به تو که با همه کودکیت خیلی منطقی میشه باهات حرف زد و تو به راحتی قبول کنی که فلان خوراکی را نخوری یا فلان جا را نری...
به تو که در دنیای کوچکت بابا مهدی قادر است همه کار برایت بکند ...تو را به همه جاهایی که تبلیغات تلویزیون نشان می دهد ببرد و همه خوراکیها را برایت بخرد... برای همین است که دائم با اعتماد به نفس می گویی بابا منو می بره فلان جا یا فلان چیز رو برام می خره...
به تو که با هوش سرشاری که داری همه اسامی رو با یکبار شنیدن به یاد می سپاری ... و عاشق کوچولوهای خانواده هستی... آلما؛ صبا؛ ریحانه؛ پارسا؛ حنانه؛ علی کوچولو و محیا ...
تو که می دانی دختر خانوم نیستی ... می گی من دختر نیستم ... من آقا ایلیا هستم...
تو که به شدت خوش ذوقی... تا لباسی نو می پوشیم ... یه عالمه احساسات به خرج می دی و می گی چه خوشگل شدی... یادم نمیره یک روز صبح توی خواب بغلت کردم و سوار ماشین شدم ... تو بغلم بیدار شدی و حرکتی کردی و همینطور با چشمان نیم باز چشمت به کفش تازه من خورد و گفتی : وااای چه خوشگل شدی!!
به قول بابا مهدی در آینده مرد و همسر موفقی خواهی بود...
تو که هر چیزی که به اسم جایزه بهت داده میشه یه عالمه بابتش خوشحال میشی و از خودت ذوق نشون می دی... حالا می خواد یه جایزه حسابی باشه یا یه نصفه آدامس!!
گاهی از خودم سوالات فلسفی می پرسم... اینکه چقدر دوستش دارم؟؟؟ و آیا هرگز قادرم موجود دیگری رو این مدلی دوست داشته باشم؟؟؟ اینکه چطور در آینده دوریش رو تاب خواهم آورد؟؟ منی که یک نصفه روز که نمی بینمش اینهمه بی تاب میشم... منی که وقتی پاهام رو بدون ایلیای قشنگم توی خونه می ذارم دلم پر از غصه میشه...
ایلیای خوشگل من بلاخره در تاریخ 28 خرداد 87 برای اولین بار پا به سلمونی گذاشت ... با یه عالمه اشک و گریه ... و اینکه : موهامو نکن؛ موهامو بده!!! ولی در نهایت خوشگل شد و بلاخره قیافش کمی پسرونه شد...
31 خرداد87 هم با خانواده من رفتیم یه باغ تفریحی توی کرج که بچم کلی اسب سواری و درشکه سواری کرد عصر ساعت 7 دیگه از خستگی بی هوش شد!!
4 تیر ماه 87 هم اومد عروسی دختر خاله مامانش و عین یه دسته گل بود از بس آقا بود و حرف مامانش رو گوش می کرد... فرداش هم رفتیم پاتختی که باز هم پسر خوبی بود و فقط گیر داده بود به نوه خالم (ریحانه جون که 6 ماه از ایلیا کوچکتره) و دائم مراقب او بود... مثلا یه بار که ریحانه صندل مامانش رو پوشید داد و هوار راه انداخت که: درش بیار؛ میخوری زمین!!! راستی ایلیا عاشق کوچکترین دختر خاله منه ... آلما جون که 6 سالشه... و توی عروسی و پاتختی و کلا هر جایی که آلما باشه ازش جدا نمیشه... توی پا تختی چسبیده بو به آلما و یه دستی به لباسش کشید و گفت: چه ناز شدی!!!
جمعه 7 تیر ماه هم با خانواده بابا مهدی سفری داشتیم به یک روستای خوش آب و هوا... اونجا هم به پسرکم خوش گذشت.
20 تیر ماه اسباب کشی خاله سمانه بود و ما از دو روز قبل می رفتیم اونجا و ایلیا هم که خوش خوشانش بود پیش عمو میثم محبوبش ... یه شبش که بابا مهدیش ماموریت بود؛ ایلیا دیگه آخر شب دلتنگش شد و تلفنی باهاش حرف زد. بهش گفت:" بابا پس تو کجا رفتی؟؟ چرا نمیای؟؟" گوشی رو که گذاشت قانع شده بود... گفت بابا گفته فردا میاد...
روز اسباب کشی هم که ایلیا کلی کیف کرد توی خونه خالی... وقتی کارگرها اسباب میاوردند پسرکم توی بغل مامانیش نشسته بود و از دور بلند بلند به خاله سمانه می گفت: خاله بیا این طرف می خورتت ها!! و به باباش هم از دور گفت: بابا نترسی ها!! من نمی دونم چرا این بچه چنین تصوری از کارگر زحمت کش داشت ... نمی دونم شاید هم تصور حمل یک یخچال بزرگ بر دوش یک انسان براش سخت بوده!!!
و هفته بعد هم اسباب کشی خونه مامانی... که اونجا هم کلی از بین اسبابهای جابه جا شده غنیمت گیر آورد... علی الخصوص اسباب بازیهای بچگیهای ما...
و ایلیای من 2 هفته است که پوشک نمیشه ... البته خودمون تند تند می بریمش دستشویی و هنوز خودش نمی گه دستشویی دارم ... امیدوارم زودتر این پروژه تموم بشه و من نفسی از سر خیال آسوده بکشم...
پانوشت 1: می دونم طولانی شد... ولی سعی کردم خلاصه بنویسم ...
پانوشت 2: یه خواهش؛ دوستانی که به دلایلی دیر آپ میکنند یه خبری از خودشون بدن ... بلاخره دل ما هم واسه دوستامون شور میوفته
پانوشت3: امروز خبر ناراحت کننده ای رو از وبلاگ بیتا جون خوندم که به شدت ناراحت شدم ... ازتون می خوام واسه کسرا کوچولوی مامان هدیه دعا کنید... همین ...