آخیش ... چه حس خوبیه وقتی آدم اینهمه دوست خوب داشته باشه ... دوستایی که منتظر نمی مونند تا سراغشون بری و خودشون زودتر سراغت رو می گیرند ... مرسی دوستای مهربونم ... مرسی که بی معرفتی منو می بینید و چیزی نمی گید ... من اما گناه دارم ... بی تقصیرم ... اینترنت اداره به شدت محدود شده و من اگه هم برسم که بیام و به خونه های قشنگتون سر بزنم فرصتی برای کامنت گذاشتن پیدا نمی کنم ... با اینحال ایندفعه همه سعیم رو می کنم تا به همتون سر بزنم مخصوصا شما مهربونهایی که توی چند پست اخیر با محبتتون شرمندم کردین ...
اما ایلیای کوچولوی من ...
این روزها که دخترعمه ناز ایلیا 5 ماهه شده دیگه ایلیای 3 سال و 8 ماهه من به نظر همه بزرگ میاد ... به نظر خودم اما نه ... هنوز حس می کنم پسرم خیلی کوچولو... همیشه ... از همون اولا که عاشق بچه ها بودم بچه های 3 ساله رو یه جور دیگه دوست داشتم ... یه جور خاصیند سه ساله ها ... شیرین ... لجباز ... کوچولو ... بزرگ ... پرمدعا ... مهربون ... معتمد به نفس ... چسبنده عین کوالا ... پرحرارت و آتشین ... متفکر ... عجول ... خستگی ناپذیر ... و باز شیرین عین عسل عین شکر ... عین ماه و ستاره های آسمونی ...
ایلیای خوشگل من به شدت به موسیقی علاقمنده ... شعرهای تیترازهای تلویزیونی رو به راحتی با آهنگهاشون حفظ میکنه ... همینطور در مورد زبان انگلیسی که خدا رو شکر خیلی استعداد و علاقه داره ... منتها بدیش اینه که ایلیا نمی دونم از کمروییشه یا از غرورش که چیزهایی که بلده رو خیلی کم بروز میده برای همین یه وقتهایی که مثلا ناخودآگاه چیزهایی رو که بلده زمزمه می کنه ما رو تعجب زده می کنه ...
همچنان از علاقه اش به حیوانات کاسته نشده ... برای همین بردیمش سیرک ایران و ایتالیا که کلی خوشش اومد خصوصا که آقا شیره همسن خود ایلیا بود 3 سالش بود!!!
آبان ماه ایلیا دوباره داره به جای مهدکودک میره خونه مامانجون مهربونش ... هم به خاطر آنفلوآنزای نوع A و هم به خاطر اینکه چندین بار پشت سر هم مریض شد برای اینکه حالش بهتر بشه و بعد دوباره بره مهد ...
امروزم شنیدم که خونه مامانجونش بی مقدمه گفته که: مامانجون اگه خونتون آتیش گرفت زنگ بزن 125!!!!!!!!
گفتم آنفلوانزا یادم اومد یه روز ایلیا داشت خونه مامانیش بازی می کرد با حیووناش دیدم داره واسه خودش میگه آنفلوآنزای نوع ای .. خیلی تعجب کردم خصوصا که ما تو خونه اگه حرفش رو هم زده باشیم گفتیم آنفلوانزای خوکی!! خلاصه که وروجکی شده واسه خودش ... تموم حرفهامون رو ضبط می کنه ... از همه بدتر گیرنده و فرستنده های قوییه که در مورد حرف بد داره!!! از ما نه ها البته!!! از سی دی ها و برنامه های تلویزیونی!!!
اینا یه طرف سوالهای عجیب و غریب گل پسرم یه طرف ... مثلا فکر کن چندین ماه پیش ازم پرسید: مامان ما اگه منفجر بشیم تومون چیه؟؟؟؟؟؟ یا دائم در مورد نی نی های توی دل سوال میکنه ... مثلا براش سوال پیش اومده بود که خون توی تن خاله اش با خون نی نی توی دلش قاطی نمیشه؟؟!!!
ایلیا خیلی به روابط من و بابا مهدی حساسه ... جدای از حسادتش که خودش رو مالک هردومون می دونه ... کافیه احساس کنه موقع حرف زدن به هم لبخند نمی زنیم یا ناراحتیم ... تندی دستور صادر میکنه که مامان به بابا بخند(یا برعکس)!!! ما هم دیگه هر طور شده می خندیم ...
ایلیای من خیلی زود به حرف اومد و خیلی کم کلمات رو اشتباه می گفت و میگه ... برای همین واسه بعضی کلماتش که اشتباهی تلفظ میکنه کلی دلم غش میره
مثلا :
نکی یکی
پختاپوس اختاپوس
مسگاک مسواک
صاقون بلند صابون(مایع دستشویی)زیاد
آغاز آواز
قوبابه قورباغه
گورین گرین(سبز)
پولو بلو(آبی)
....
بعضی شعرها رو هم خیلی بامزه می خونه مثلا:
ای ایران ای مغز پز گهز ای خاکت سرچشمه ی بدان!!!!!!!
ایلیا تو این مدت دو بار دیگه هم به شمال رفته ... یه بار با خانواده بابا مهدی و یه بار هم با خانواده مامان سمی .. کلا خیلی دوست داره شمال رو ... ولی بار آخر که رفتیم خیلی ترسو شده بود و کلی جیغ و داد راه می انداخت وقتی باباش می رفت تو آب ...
خب ... این مختصر رو داشته باشین از ایلیای من ......
خوشگل و نازنین مامان ...دستای خوشگلت رو که شبا به دستام پناه میارند و لبای خوشگلت رو که پوست دست و صورتم رو ناز می کنه و دهن خوشبوت که به شب بخیر و دوستت دارم شکفته میشه چقدر دوست داشته باشم خوبه؟؟؟
چه زود داری بزرگ میشی عروسکم ... پسرکم ... چه زود عقربه های ساعت و ماه و خورشید کمر بستند به بزرگ شدنامون ... به دور شدنامون ... یعنی 20 سال دیگه هم روم میشه اینجوری به آغوش بکشمت و شامه ام رو از عطر تنت پر کنم و با همه قلبم بگم دوستت دارم عاشقتم ... اونموقع تو هم به همین سرعت الان بهم میگی منم دوستت دارم مامان؟؟
آخ که چقدر دلم تنگ میشه واسه شیرین زبونیهات واسه چشماتو قربون بشم گفتنهات ... واسه جیگرتو برم من گفتنهات ... واسه غش غش خنده های ساده و بی آلایشت ... واسه دستهای مهربونت که وقتی دعوات می کنیم بلند میشه و التماس درآغوش کشیده شدن داره ...
دلم از الان تنگ همه روزهای قشنگ امروزته که همینطوری داره تو روزمرگیهامون گم میشه ... دلم میخواد همیشه سالم و سعادتمند باشی مامانی ... چه من باشم چه نباشم ... دلم می خواد خدای مهربون همیشه سایه ی پر از مهر و عطوفتش رو به سر مهربونت پهن کنه و تو تا همیشه شاکر الطاف بی منتهاش باشی .....
دوستت دارم ... عاشقتم ... قدر همه دنیا ... نه نه از همه ی دنیا بیشتر ...