باورم نيست که تو رفتي و ديگر مرا توان ديدنت نيست کاش بودي و ميديدي که چگونه در سر سفره خانه ات همه جمعند کاش صداي خنده هايت در عمق پس کوچه دلم طنين انداز شود و کاش دوباره عيد شود و تو بيايي
تو رفتي مامانبزرگ خوب همه
تو رفتي و من بار ديگر مادر بزرگي را از دست دادم که مهرباني نگاهش هيچگاه از خاطرم نمي رود
تو رفتي و همه برايت گريستند
اکنون که جاي تو خاليست يک شبي به خوابم بيا تا براي بار آخر دستان چروکت را ببوسم