هيچ وقت اين صحنه از ذهنم پاک نميشه سميه
زماني که 3 بار صداش کردم مامانبزرگ ...مامانبزگ... مامانبزرگ
نمي دونستم بايد اون لحظه ازش چي بخوام به همين خاطر بود که فقط صداش مي کردم و گوش مي دادم تا بفهمم چي داره زمزمه مي کنه. يادم اومد تو بيمارستان بهم گفته بود " محمد ديدي چه سعادتي نصيبمون شد دوباره اومديم مکه"
اون موقع بهش گفتم مامانبزرگ اينجا بيمارستانه... اون فقط نگام کرد و گفت مي دونم مي دونم....
مي دونست چون تو مکه بود.
اين من بودم که تو بيمارستان بودم....
اون لحظه که دستم رو صورتش بود تو دلم گفتم پس من چي مامانبزرگ؟....
بعد از اينکه زمزمه هاش تموم شد ديگه فقط يه چيز به ذهنم رسيد:
مامانبزرگ، تو مکه برام دعا کن....