• وبلاگ : ستاره هاي طلائي
  • يادداشت : من و حس بي پايان غم
  • نظرات : 3 خصوصي ، 41 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام دوست با احساس و زودرنجم

    عزيزم به اين فكر كن كه بچه خودش تمايلي به خوردن شير نداره و چه بسا هر چه بيشتر علاقه‏اش به خوردن شير بيشتر ميشد و با گرفتن اون از شير خودت خداي نكرده بچه تب و لرز و ... ميكرد.

    به نظرم اين يه هديه از طرف خدا اونم تو شب عيد فطر برات بوده. يعني بدون هيچ كسالتي ايليا جون غذا رو خيلي راحت به شير مامانش ترجيح داد.

    اون زماني كه ايليا حتي واسه يه قطره شير بهت محتاج بود ديگه گذشته و حالا بايد كم‏كم به خودت و همسرت بنازي كه با كمك خدا تونستي بچه‏اي رو بزرگ كني و شاهد بزرگ شدنش بشي. از اين به بعد خودتو آماده كن واسه اينكه بگه مامان .... بابا..... اين غذا رو برام درست كنين.... يا فلان غذا رو هوس كردم.... آره بابا بچه‏ها بزرگ ميشن و ما روز به روز پير و پيرتر